گنجور

 
عطار

بیان وادی استغنا: بعد ازین وادی استغنا بود

حکایت مردی که پسر جوانش به چاه افتاد: در ده ما بود برنایی چو ماه

گفتار یوسف همدان درباره عالم وجود: یوسف همدان که چشم راه داشت

حکایت مردی که صورت افلاک بر تخته خاک میکشید: دیده باشی کان حکیم بی خرد

گفتار پیری مستغنی: گفت مردی مرد را از اهل راز

حکایت مگسی که به کندو رفت و دست و پایش در عسل ماند: آن مگس می‌شد ز بهر توشه‌ای

حکایت شیخی خرقه‌پوش که عاشق دختر سگبان شد: بود شیخی خرقه پوش و نامدار

حکایت مریدی که از شیخ خواست تا نکته‌ای بگوید: آن مریدی شیخ را گفت از حضور