بود درویشی ز فرط عشق زار
وز محبت همچو آتش بیقرار
هم ز تفت عشق جانش سوخته
هم ز تاب جان زفانش سوخته
آتش از جان در دلش افتاده بود
مشکلی بس مشکلش افتاده بود
در میان راه میشد بیقرار
میگریست و این سخن میگفت زار
جان و دل از آتش رشکم بسوخت
چند گریم چون همه اشکم بسوخت
هاتفی گفتش مزن زین بیش لاف
ازچه با او درفکندی از گزاف
گفت من کی درفکندم با یکی
او درافکندست با من بیشکی
چون منی را کی بود آن مغز و پوست
تا چو اویی را تواند داشت دوست
من چه کردم، هرچ کرد او کرد و بس
دل چو خون شد خون دل او خورد و بس
او چو با تو درفکند و داد بار
تو مکن از خویش در سر زینهار
تو که باشی تا در آن کار عظیم
یک نفس بیرون کنی پای از گلیم
با تو گر او عشق بازد ای غلام
عشق او با صنع میبازد مدام
تو نهای بس هیچ و نه بر هیچ کار
محو گرد وصنع با صانع گذار
گر پدید آری تو خود را در میان
هم ز ایمانت برآیی هم ز جان
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
میخواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.