گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
عطار

الا ای مرغ پیش اندیش چالاک

ز دنیا چند خواهی برد خاشاک

غریبستان دنیا جای تو نیست

قبای خاک بر بالای تو نیست

چو در بستان گل بشکفته داری

چو در دریا دُر ناسفته داری

بسوی من ازان گل دستهیی آر

مرا زان درّ موزون رستهٔ آر

اگر از قعر بحری،‌ بی نشان شو

اگر توحید داری دُرفشان شو

که هر جانی که از توحید پُر شد

بدریا گر نگاهی کرد دُر شد

چو دُرداری زبان الماس گردان

فلک گو بر سرما آس گردان

چنین گفت آنکه گفتش معتبر بود

سخنگویی کز این حالش خبر بود

که خسرو چون بدریا عزم ره کرد

جهان افروز و خسرو بود و ده مرد

همی گشتند در کشتی روانه

چو تیری لیک پیدا نه نشانه

ندانستند یک تن کان چه رایست

کجا خواهند شد مقصد کجایست

جزان چیزی ندانستند هر کس

که میرفتند سوی مغرب و بس

ازان خسرو بمغرب داشت امید

که در مغرب شود پوشیده خورشید

ازان میشد بمغرب چون خرابی

که پنهان گشته میجست آفتابی

دو هفته بر سر دریا براندند

بآخر جمله در دریا بماندند

یکی باد مخالف شد پدیدار

که خلق امّید ببریدند یکبار

چنان آن باد کشتی را روان کرد

که طوف شرق با غرب جهان کرد

مگر در سیر همچون برق میشد

که در یک دم بغرب و شرق میشد

گه از بالای مه برتر گذشتی

گهی از زیر ماهی درگذشتی

هران گاهی که در گرداب بودی

بگردش شیوهٔ لبلاب بودی

ز آب چشم چون باران بیکبار

فرو شستند دست از جان بیکبار

سه شب در شور بود آن آب و سه روز

بچارم چون برامد گیتی افروز

برامد آتش از خورشید ناگاه

از آن آتش سیه شد گردهٔ ماه

چو یوسف رخ نمود از زیر خیمه

ترنج مه ز تیغش شد دو نیمه

بیارامید لختی آب دریا

ولیکن می نیامد راه پیدا

جهانی راه یکسو اوفتادند

سرکشتی سوی بیراهه دادند

یکی آب سیه در راه آمد

وزو دود کبود آنگاه آمد

جهان افروز و همراهان هرمز

از آن آب سیه گشتند عاجز

چنان از آب میزد بوی ناخوش

که قطران را کسی سوزد بر آتش

نمیدانست کشتیبان دران راه

که راه بحر در پیشست یا چاه

بآخر در میان راه تیره

پدید آمد یکی هامون جزیره

زمین او همه سنبل ستان بود

بگرد سنبل او زعفران بود

درخت جوز بویا سرکشیده

انار و سیب را در بر کشیده

جوانمردان چونارو سیب دیدند

بخوردند و بسی آسیب دیدند

همه در لرزه و در تب بماندند

در آن موضع دو روز و شب بماندند

پدید آمد یکی کوه سرافراز

که کردی تیغش از جوزا کمر باز

فرازش از اثیر اندر گذشته

سر تیغش ز تیر اندر گذشته

درختانی که بودی بر سر تیغ

ازو یک ماهه ره بودی فرو میغ

ز هر شاخش که بر تیغ اوفتادی

بماهی میوه بر میغ اوفتادی

همه حیران درافتادند ز اندوه

که تا رفتند بر بالای آن کوه

درختان بود سر در سر کشیده

بهم در رفته بر در بر تنیده

ز هر سو چشمهیی چون آب حیوان

بهشتی نقد در بگشاده رضوان

بنفشه رسته و سبزه دمیده

نسیم صبح جیب گل دریده

خروشان گشته گرد شاخساران

بصد آواز مرغان بهاران

بگرد کوه در درّاج و تیهو

گوزن و گورخر نخجیر و آهو

ندیده بود چشم شهریاری

از آن خوشتر بگیتی مرغزاری

شدند آن سروران دلشاد ازان کوه

دو اسبه در گریز افتاد اندوه

همه عزم کمان و تیر کردند

شکار آهو و نخجیر کردند

زمانی بود آتش در گرفتند

کباب صید را خوش درگرفتند

بسی خوردند و عزم خواب کردند

غم دل بر زمین سیماب کردند

چو پیدا خواست شد از چرخ چارم

درفش دهخدای هفت انجم

ره خورشید از بهر نظاره

گرفته بود از انبوه ستاره

برامد چاوش خورشید ناگاه

که تا خالی شد از نظّارگی ماه

چو شد دریای سیمین سر گشاده

برامد باززرّین پر گشاده

دران موضع بیاران گفت هرمز

که چندین صید نبود نیز هرگز

فراوان صید باید کرد ما را

که تا زادی بود در خورد ما را

چنان کردند یارانش همان گاه

دوان گشتند صید افگن دران راه

بصحرا چون فرو رفتند از کوه

دران صحرا درختان بود انبوه

پدید آمد ز هر سو مرغزاری

بزیر هر درختی چشمه ساری

ببرد از مرغ دل امّید پرواز

ز ذوق بانگ مرغان خوش آواز

زمین پوشید زیر سبزه زاران

فلک بگرفته برگ شاخساران

درون چشمههای همچو کوثر

هزاران ماهیان سیم پیکر

چنان آن چشمهٔ روشن نکو بود

که گفتی چشمهٔ خورشید او بود

بسی خورشید در ماهی توان دید

که در خورشید ماهی را روان دید؟

چو روزی چند آنجا در کشیدند

بپیش بیشه گاهی در رسیدند

همه بیشه پر از شیر شکاری

گرفته آهوان مرغزاری

چو چندان شیر میدیدند در حال

زدند از بیم آن در ریک دنبال

بیاران گفت شه کاین بود تقدیر

وزین ره بازگشتن نیست تدبیر

کسی را نیست با تقدیر آویز

ز حکم رفته نتوان کرد پرهیز

چو حکمی رفته شد تن در قضا ده

بهر حکمی که حق راند رضاده

کنون با شیر مردم کار داریم

که ره بر شیر مردمخوار داریم

بگفت این و یکی آتش برافروخت

درختی چند بر آتش فرو سوخت

درختان چون مشاعل در گرفتند

که میزد شعله آتش برگرفتند

بهم، هم پشت گشتند آن دلیران

فرو رفتند پیش روی شیران

چو چندانی درخت آتش فشان شد

تو گفتی دوزخ آن ساعت روان شد

ز بیم آتش آن شیران سرمست

خروشان راه میجستند در جست

بسی رفتند تا آن راه بگذشت

نیاسودند تا یک ماه بگذشت

پدید آمد بهشتی بر سر راه

درختان سر کشیده بر سر ماه

همه روی زمینش درّ و مرجان

صدف افگنده و ماهی بریان

ز بسّد گشته لالستان همه خاک

نهفته دُرّ و گوهر زیر خاشاک

ز سبزه گرد او مینا گرفته

پس و پیشش کف دریا گرفته

بدریا بود پیوسته بر او

بریده زان نمیشد گوهر او

خوش آمد سخت خسرو را جزیره

چنانک از خوشی او گشت خیره

بیاران گفت هرگز مرغزاری

چنین خرّم ندیدم در بهاری

ازین خوشتر ندیدم درجهان من

شگفتم همچو گل زین بوستان من

سخن میگفت شه تا روز مه روی

ز شعر تیرهٔ شب شد سیه روی

مگر گفتی دل فرعون بگریخت

ز رود نیل بر رنگ شب آمیخت

شبی زانگشت، روی او سیه تر

بران انگشت اختر همچو اخگر

از انشب چون بسر شد نیمهیی راست

ازان دریا خروش وناله برخاست

خروش و نالهیی در بیشه افتاد

دل خسرو دران اندیشه افتاد

زمانی بود گاوی همچو کوهی

ازان دریا برامد با گروهی

دُری زان هر یکی را در دهن بود

که روشن تر ز شمع انجمن بود

نهادند آن گهر همچون چراغی

که روزی شد، شبی چون پرّ زاغی

چرا کردند گاوان گرد آن نور

نمیگشتند از نزدیک آن دور

ز نور آن گهر شد چشم خیره

تو گویی آفتابست آن جزیره

بلی آن آفتاب از نور میتافت

که آن مرکز ازو تادور میتافت

چو شد روی هوا از صبح روشن

برامد روی دریا همچو جوشن

همه گاوان سوی دریا برفتند

گهر بردند و از صحرا برفتند

ازان گوهر دل آن قوم برخاست

که هر یک را هوای آن گهر خاست

چو خسرو دید یاران را گهر خواه

بفرمود او که گل کردند در راه

گِلی کردند در ره نیکبختان

زره بردند بر شاخ درختان

بیاسودند تا چون شب در آمد

ز عمر این جهان روزی سرآمد

نقاب عنبرین بر خاک بستند

جواهر نیز بر افلاک بستند

فتاده شب بصد گمراهی آن شب

بیارامیده مرغ و ماهی آن شب

عروسان سپهر بوالعجب باز

کشیده رویها در پردهٔ راز

چونیمی شد ز شب گاوان بیکبار

روان گشتند از دریا گهر دار

چو بنهادند آن لؤلؤی لالا

روان کردند یاران گِل ز بالا

چو شد چندان گهر در گل گرفتار

بترسیدند آن گاوان بیکبار

همه از روی آن تاریک صحرا

فرو رفتند سر گردان بدریا

جوانمردان گهر چون برگرفتند

وزانجا راه هامون درگرفتند

یکی هامون هویدا گشت در راه

درو خر پشتها مانند خرگاه

همه خر پشتها ریگ روان بود

برنگ آن ریگ همچون آسمان بود

فرو ماندند یاران جمله بر جای

که نتوانست کس برداشتن پای

برنگ خون ز زیر ریگساران

ز ماران گشت پیدا صد هزاران

همی پیچید هر یک چون کمندی

ولی کس را نکردندی گزندی

گهی گُم گشت زیر ریگساری

گهی بر دیگری پیچید ماری

ازان سختی فرو ماندند یکسر

بزای جمله گریان بر فلک سر

بصد محنت چو زانجا درگذشتند

بآب و مرغزاری برگذشتند

کشیده سر بسر در کوهسارش

رسیده تا بگردون شاخسارش

نیاسودند آن شب تا سحرگاه

چه آسایش، همه حیران و گمراه

چو مه شد سرنگون صبح پگه خیز

برین میدان میناکرد خونریز

هران گوهر که شب در موی خود بافت

ز تیر صبح همچون موی بشکافت

برآمد چتر زراز کوه کشمیر

فگنده در سر افلاک زنجیر

شدند آنگه روان یاران بیک راه

که تا رفتند چون ماران بیک راه

پدید آمد یکی کوه قوی سهم

کهبر تیغش بده منزل شدی وهم

کنار چرخ تیغش را میان بود

برفعت از کمر جوزانشان بود

چو در صحرانگه کردند ازان کوه

جهانی بود ز اشتر مور انبوه

ببالا هر یکی چون گوسفندی

کزیشان پیل را بودی گزندی

اگر آهو و گور و شیر بودی

اسیر زخم اشتر مور بودی

نبودی تیر و ناوک را چنان زور

که بودی در سر چنگ شتر مور

اگر یک دشت از اشتر شدی پر

از اشتر مور گشتی مور از اشتر

زمین را ریگ زرّساو بودی

زرشاخش زبان گاو بودی

نبود از راه روی بازگشتن

نه زانموران طریق بر گذشتن

شه خسرو بیاران گفت اکنون

سر کوهست کم گیرید هامون

بپهنا بازگردیم از سر کوه

که تا ببریده گردد چنبر کوه

چنان کردند وبر پهنای آن تیغ

روان گشتند همچون ماه در میغ

مگر آن کوه اختر را محک بود

که گفتی کوه کوهان فلک بود

چو تیغش بود هم پهلوی گردون

تو گفتی بود تیغی آسمان گون

از آن تیغی چو برگ گندنا بود

که سر سبزیش از چرخ دوتابود

نیام تیغ بود از چرخ دوّار

شده آن تیغ از انجم گهردار

چو هرمز تیغ برّان دید آن را

بپای خویشتن ببرید آن را

برید از پای خود آن تیغ هرمز

بپای خود که برّد تیغ هرگز

چنان کردند بر بالا گذاره

که بگرفتند بر گردون ستاره

گر آواز عجب برمی‌کشیدند

صدا از چرخ گردان می‌شنیدند

تو گفتی از زمین رفتند بیرون

که سنگ انداختند از برج گردون

چو کردندی جهانی صید هر روز

شدی بریان ز خورشید جهان سوز

نبود آرامشان چون تیر پرتاب

که میرفتند روز و شب چو مهتاب

شبی کافلاک بی مهتاب بودی

نبودی راه و وقت خواب بودی

دو مه خود را چو بر گردون فگندند

بآخر خویش را بیرون فگندند

بناگاه از بر آن کوه خارا

یکی بحر عجب شد آشکارا

همه عالم تو گفتی آب دارد

جهانی رعشهٔ سیماب دارد

بهر ساعت ز دریا موج میخاست

که میشد موج کژ با آسمان راست

چنان دریا ندیده بود هرمز

چنان دریا نبیند چشم هرگز

بفرمود او که کشتی ساز گردند

بسوی چوب و تخته باز گردند

چو اوّل بار کشتی برگشادند

همه در کار کشتی سر نهادند

پس آنگه زود کشتیبان شهزاد

بساخت آن کشتی و بر آب ره داد

فراوان صید در کشتی نهادند

طریق باد بر کشتی نهادند

روان کردند کشتی را چهل روز

بمانده شاه سرگردان و دلسوز

دلش در غم پریشانی فزوده

ز کار خود پشیمانی نموده

ز گمراهی خود حیران بمانده

میان بحر سرگردان بمانده

دلش را گل چنان در خون نهاده

که زین بحر بر گلگون نهاده

بسی شبرنگ چشمش خون نموده

همه دریا از آن گلگون نموده

دلش در آتش سوزان چنان بود

کزان، دریای آب آتش فشان بود

گهی از دیده خون دل فشاندی

گهی بر خون دل کشتی براندی

چو ابری میگریست و در عجب ماند

که در دریا، چو دریا خشک لب ماند

بدل میگفت کای دل کارت افتاد

فروده تن، چو تن دربارت افتاد

اگر دُر بایدت از خود برون شو

بغوّاصی درین دریای خون شو

دل اوّل شو برهنه پس نگونسار

چو غوّاصان، نفس آنگه نگهدار

چو اوّل این سه کارت کرده باشد

دو کار دیگرت در پرده باشد

اگر یابی گهر خورشید گردی

وگرنه غرقهٔ جاوید گردی

غم گل کان نه سردارد نه پایی

برون آرد سری آخر زجایی

چنانم آتشی در دل فتادست

که گر، دم میزنم چون تفّ و بادست

دل مسکین من مدهوش برخاست

ز سوز من ز دریا جوش برخاست

همه شب ناله و زاری همی کرد

جهان افروز دلداری همی کرد

زنی در عشق مردی مرد او بود

ز سر تا پای،‌غرق درد اوبود

قدم میزد ز مردان پیش در راه

ز خود میداد داد عشق دلخواه

چو روی خسروش پیش نظر بود

ز چندان راه وسختی بیخبر بود

کسی باور کند این حال روزی

که کاری افتدش با دلفروزی

جهان افروز را صد جان فدا باد

که داد عشق جانان نیک میداد

شه بیدل دران کشتی بمانده

چهل روزه چنین کشتی برانده

چه کردی گر نکردی آن سفر شاه

که بود آبشخور و روزیش در راه

علی الجمله ز دریا بامدادی

بروز چل یکم برخاست بادی

درامد گرد کشتی باد ناخوش

بگردانید کشتی را چو آتش

گهی مانند قارون زیر در رفت

گهی چون آتش نمرود بر رفت

سه روز و چار شب چون تیر پرتاب

نمیاستاد کشتی بر سر آب

بآخر با کنار افتاد کشتی

فلک با شاه گفت آزاد گشتی

چو قیصر زاد از دریا گذر کرد

بسی شکر و سپاس دادگر کرد