گنجور

 
عطار

در این عنصر عیانست و نظر کن

نظر بر شیب و دیگر بر زبر کن

در این عنصر حلالست آشکاره

در این صورت وصالست آشکاره

در این عنصر همه دیدار جانست

اگرچه در درون پرده نهانست

در این عنصر ببین تا راز دانی

در این عنصر جمالش باز دانی

در این عنصر چه دیدی جز غم و رنج

طلسم است این ولی اندر سر گنج

طلسم و گنج هر دو در یکی گم

حقیقت گنج مخفی در یکی گم

طلسمت بر سر گنج است بنگر

حقیقت دیدنت رنج است بنگر

ابی رنجی نیابی گنج جانان

بکش مر رنج و بنگر گنج جانان

یکی گنجست اینجا گر بدانی

درونش پر ز دُرهای معانی

یکی گنجست اینجا پر جواهر

که برواصف شدست این گنج ظاهر

اگرچه گنج اینجا باطلسم است

حقیقت کنتُ کنزاً عین اسمست

ترا این گنج آسان دست دادست

اگر اینجا بسوی او بری دست

از آنِ تست اینجا گنج اسرار

ولی اینجا طلسمت ناپدیدار

نمود آن گنج برداری بیکبار

حقیقت گنج معنی زود بردار

عجائب جوهر و در بیشمارست

حقیقت بعد از آن دیدار یارست

یکی گنجست انجام و هم آغاز

در او پیدا شده انجام و آغاز

یکی گنجیست پر درّ الهی

گرفته بودش از مه تا بماهی

یکی گنجست بیشک بی نهایت

که او را نیست اینجا حدّ و غایت

یکی گنجیست بر خورشید تابان

بیابی گنج را در صورت جان

حقیقت گنج عشاقست اینجا

کسی کو عین مشتاقست اینجا

کسی کان راز اوّل او شنودست

دَرِ این گنج را او برگشودست

دَرِ این گنج اگر بگشائی اینجا

همه کس گنج را بنمائی اینجا

دَرِ این گنج بنمائی حقیقت

که گردی پاک از این عین طبیعت

دَرِ این گنج مر کو برگشودست

چو منصور از حقیقت رخ نمودست

دَرِ این گنج او بگشاد اینجا

از آنجا جوهری بنهاد اینجا

دَرِ این گنج بگشاد و بیان کرد

یکی جوهر در اینجاگه عیان کرد

دَرِ این گنج اگر نه او گشودی

کسی را کی خبر زان راز بودی

دَرِ این گنج بگشاد و خبر کرد

همه عشاق را او یک نظر کرد

برافشاند آن همه دُرهای اسرار

پس آنگه شد ز صورت ناپدیدار

برافشاند آن درو آنگه نهان شد

حقیقت برتر ازکون و مکان شد

برافشاند آن همه جوهر بیکبار

که او بُد مرمتاع خود خریدار

چگونه برگشاد این چادر گنج

اگرچه برده بُد او سالها رنج

چنان بگشاد او راز معانی

که سر را برد پی او از نهانی

طلسمی دید صورت آشکاره

نهاده بر سر گنج او نظاره

درون گنج صورت چون طلسمی

ز گنج اینجا نموده دید اسمی

درون گنج را کرد او نگاهی

حقیقت برده در دزدیده راهی

چو ره دزدیده بُد دزدیده ره برد

در اینجاگوی از میدان ره برد

چنان شد در درون گنج مخزن

که شد اسرار بر وی جمله روشن

چو روشن شد بر او سرّ نهانی

گشادش بس در گنج معانی

چو گنج خویش دید او خود نهاده

بدش هم خویش کرد آنگه گشاده

حقیقت گنج او بنهاده اینجا

ولی از دیدنش آزاده اینجا

بدو چندان ز عین عشقبازی

که نزدش عین دریای مجازی

نمیپرداخت دیگر در سوی گنج

فتاده سالک آسا در غم و رنج

سلوک اوّلش بد راز دیده

ریاضت در میانه باز دیده

ریاضت را در آنجا گه کشید او

که تا آخر حقیقت باز دید او

ریاضت سالها در خلوت دل

کشید و برگشادش راز مشکل

ریاضت سالها در خلوت جان

کشید و باز دید او روی جانان

ریاضت یافت تا آخر سعادت

عیانش شد در آن عین ریاضت

ریاضت یافت تا خود در یکی دید

ریاضت گنج معنی بیشکی دید

ریاضت یافت تا جانِ نهان یافت

حقیقت جان جان عین العیان یافت

ریاضت کرد روشن جان جانش

نمود اینجا یقین راز نهانش

ریاضت قربت مردان راهست

که در آخر یقین دیدار شاهست

ریاضت جملهٔ مردان کشیدند

در آخر راز اوّل باز دیدند

ریاضت سالکان را کرد واصل

که شد در عاقبت مقصود حاصل

ریاضت هر که را مر روی بنمود

دَرِ این گنج اینجاگاه بگشود

ریاضت انبیا دیدند بسیار

که باشد گنج ایشان را باظهار

ریاضت کش اگر خواهی رخ دوست

ز خود بشنو حقیقت پاسخ دوست

ریاضت کش که آخر باز بینی

یقین انجام با آغاز بینی

ریاضت کش که آخر مرد کارت

نمودارست مر دیدار یارت

چو منصور از ریاضت برکشیدی

در آخر دیده و دیدار دیدی

چو منصور از حقیقت گر شوی مست

در آن عین نمودت کل دهد دست

بلای عشق کش در آخر کار

که تا مر جان جان آید پدیدار

بلای عشق کش بردار این گنج

که تا آخر نیابی مرغم و رنج

بلای عشق جانان کش چو منصور

فنا شو بعد از آن تا نفخهٔ صور

بلاکش تا لقا بینی در اینجا

شوی مانندهٔ منصور یکتا

بلاکش ای دل اینجاگه بلاکش

بآخر جسم و جان سوی بلاکش

بلاکش کآخرکارست راحت

چه آخر بهتر کارت سعادت

بخواهد رخ نمود اینجا بتحقیق

چه بهتر زین همی خواهی تو توفیق

چو ماه دلستان در آخر کار

ترا این پرده بردارد بیکبار

شود پیدا ترا آن ماه جانسوز

بنزدش همچو شمع ای جان برافروز

بنزد روی آن خورشید تابان

چو پروانه وجود خود بسوزان

نه چون منصور دید آن روی خوبش

که بد معنی ز غفّارالذّنوبش

نظر کرد آن زمان منصور اینجا

یقین خود دید آن مشهور اینجا

زمان را با مکان در خویش گم دید

می وحدت درون عین خم دید

چنان گم دید در خود هر دو عالم

که نقشی بود پیش دید آدم

چنان گم دیده بُد در جمله اشیا

که او بُد در همه موجود پیدا

چنان گم دید در ذرّات خود را

که یکسان بُد به پیشش نیک و بد را