گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
عطار

دلا بیدار شو از خواب غفلت

چراماندی تو درغرقاب غفلت

دلا بیدار شو چون عاشقان تو

مخُفت ای دل در اینجا یک زمان تو

دلا بیدار شو از خواب مستی

که افتادستی اندر سوی پستی

دلا تا چند رانم با تو هر راز

حجاب از روی خود یک دم برانداز

دلا تا چند گویم با تو هر سرّ

تو ماندی در پی تقلید ظاهر

زمانی گرز تقلیدت رهائی

بود یابی یقین عین خدائی

زمانی بگذر از بود وجودت

طلب کن در درون مربود بودت

رهائی کن طلب زین مسکن خاک

ز بود خویشتن شو یک زمان پاک

رهائی کن طلب چون مرغ از دام

اگر درماندهٔ اینجا تو ناکام

رهائی کن طلب بگذارد دانه

که دردام اوفتادی بی بهانه

چرا آخر چنین مستی تو ای دل

نکردی وصلی اینجاگاه حاصل

وصال یار نزدیکست در تو

گمان چون راه تاریکست در تو

ره تو هست اندر گل بمانده

در این دارالشفای دل بمانده

طبیبت نیست اینجا خود دوا کن

چو مجروحی برو خود را شفا کن

برو نزد طبیب کار دیده

که درد عاشقان بسیار دیده

برو خود رادوائی کن بر او

مرضهایت شفائی کن بر او

که بسیارند رنجوران چون تو

فتادستند مخموران چون تو

همه اینجا دوای خود طلب کن

برو بیشرم قصد بارگه کن

که شاه جزو و کل اینجا طبیبست

دوای هر کسی را از طبیبست

غذای هر کسی داند طبیب او

دهد مر هر کسی اینجا نصیب او

طبیب درد عشق آمد رخ یار

که دل از بهر روی اوست بیمار

دل عطار درد عشق دارد

شفا جزدیدن جانان ندارد

دل عطّار کی یابد شفائی

بوقتی کو شود از خود فنائی

مرا دردیست کو را نیست درمان

بجز دیدار او را نیست درمان

ز درد من همه عالم خبردار

که افتادم عجب مجروح و بیمار

ز درد من فلک در خون نشسته

بگرد او سراسر خون نشسته

ز دردم ابر میگرید همیشه

عیان بحر و راغ و باغ و بیشه

ز دردم رعد اندر نالش آمد

بجای ابر خون در بالش آمد

ز دردم ماه بگدازد بهر مه

که او شد ذرّهٔ از دردم آگه

ز دردم کوه بنگر پاره گشته

تفی اندر دل هر خاره گشته

اگر از درد گویم کس چه داند

وگرداند چو من در درد ماند

اگر از درد گویم صاحب درد

همی خواهد که ننشینیم ما فرد

من و او هردو باهم راز گوئیم

ایاهم هر صفت ما باز گوئیم

چو من او باشم و او من در آن درد

نماید یار با ما دیدنش فرد

ندیدم هیچ هم دردی در اینجا

حقیقت عاشقی مردی در اینجا

ندیدم عاشق پاکیزه دیدار

که چون منصور آید او پدیدار

ز دست خود شدم بیخود تو دانی

مرا زین درد از اینجا میرهانی

فناکن مرمرا از گفت تقلید

رسانم این زمان از دیدن دید

منم مشتاق تو در خود بمانده

شده فارغ ز نیک و بد بمانده

چنان بیهوشم از راز الستت

بمانده عاشق و حیران مستت

چنان بیهوشم و حیران بمانده

بیک ره دست از جان برفشانده

مر از من در اینجاگه جدائی

که تا دریابمت عین خدائی

مراگفتار از بهر تو باشد

دلم بر لطف و بر قهر تو باشد

دل من آنچنان دیدست رویت

که بیهوش است اندر گفتگویت

چنان از شوق رویت بیقرارست

که ازدرد خوشی مجروح و زارست

چنان از درد تو اندر خروشست

که از بحر تو اینجا دُر فروشست

چنان از عشق تو باشد خروشان

که چون دیگی است او پیوسته جوشان

همه راز تو میگوید بگفتار

همه بود تو میبیند بیکبار

حجاب از پیش چون برداشتی تو

بجز خود هیچ مینگذاشتی تو

در این آیینه دیدار تو دارم

خوشی بر خود ز دیدار تو دارم

در این آیینه کل بنموده با من

توئی هم آینه دیده ابا من

مرا با تو خوشست ای جان جانها

تو دانی آشکارا ونهانها

مرا با تو خوشست ای قوت دل

که تو هم برگشادی راز مشکل

مرا با تو خوشست ای نور دیده

توئی اینجا سراسر نور دیده

مرا با تو خوشست ای عین دیدار

مرو زینجا مرا تنها بمگذار

مرا با تو خوشست ای راحت جان

از آن می آرمت لؤلؤ و مرجان

مرا با تو خوشست ایمایهٔ دل

توئی خورشید در همسایه دل

مرا با تو خوشست و یار مشکل

که کردستی مرا مقصود حاصل

دلم تا راه در سوی تو برده است

تنم زنده است و در کوی تو مرده است

دلم شد زنده از دیدار رویت

زمانی بس نکرد از گفتگویت

در این آیینه رخ بنمودهٔ تو

ز خود گفته ز خود بشنفتهٔ تو

مرا با تو خوشست ای راحت جان

مرا از این دُرِ گفتت مرنجان

وصالت نقش بنمائی بدیشان

روانی کن اگرخواهی تو قربان

شدم فارغ و فارغ گشته از کیش

فتاده مستمند و زارو دلریش

چو خواهی کُشتنم و در آخر کار

زمانی این حجاب از پیش بردار

چو خواهی کُشتنم آن روی بنمای

زمانی درد من جانا ببخشای

نکردی رحمت ولیکن رحیمی

که مر خود نیست کارم جز سلیمی

نکردی رحمتی ای بود جمله

تو دارم چون توئی معبود جمله

مرا چون کشت خواهی راز دیدم

الست بربّکم هم باز دیدم

بدست خود بکش جانا مرا تو

بدستگیریم منما این جفا تو

اگرچه در حقیقت هم توئی دوست

چگویم چون ترا این فعل وین خوست

در آن دم دم زنم از بود بودت

چو برداری مرا کلّی نمودت

بدست دوست هر کو کشته گردد

میان خاک و خون آغشته گشته گردد

وصالی یابد آنجا جاودانی

دهد او را تمامت رایگانی

مراد دوست چون این کُشتن ما است

میان خاک و خون آغشتن ما است

هزاران جان فدای روی جانان

اگر کشته شوم در کوی جانان

هزاران جان فدای رهروانش

هزاران جان فدای عاشقانش

هزاران جان کنم هر لحظه افشان

چو گردم از فنای تن سرافشان

مرا جانیست از خود شرم دارم

نمیدانم که چون پاسخ گذارم

چه باشد جان ضعیفی ناتوانی

که پردازد از او شرح و بیانی

چه باشد جان مرا جانان تمامست

که جز جانان همه بر من حرام است

چه باشد جان یکی مسکین بمانده

ضعیف و خوار و بی تمکین بماند

بسی گفته ز درد اینجا سخن او

بگشته هر زمان در جان و تن او

سلوکی دارد اینجا بی نهایت

فتاده پرتوی بیحدّ و غایت

سلوکی دارد او واصل بمانده

درون دل عجب بیدل بمانده

همی خواهی که چون اوّل شود باز

اگرچه یافتست انجام و آغاز

کمالش برتر از کون و مکان است

که دیدارش حقیقت جان جانست

کمالی دارد از سرّ الهی

که روشن شد بدو سرّ کماهی

کمالی دارد از اسرار جانان

که پیدا آمدست و راز پنهان

کمالی دارد او از راز منصور

که هم آن دم زند تا نفخهٔ صور

کمالش از اناالحق باز دیدست

که چون منصور اینجا راز دیدست

کمالش یافت زو اینجا اناالحق

همه ذرات او گفتند صَدّق

حقیقت کشتن خود در لقا یافت

اناالحق زد که حق اندر لقا یافت

خدا باید که مر خود راز گوید

اناالحق هم بخود او باز گوید

چوحق مربود خود بشناخت اینجا

بپاسخ ذرّه جان در باخت اینجا

منم جوهر فشان از بحر اسرار

که بنمودم در اینجا راز دلدار

اناالحق میزنم کین دم منم حق

حقیقت باز میگویم منم حق

که چون من خوف راز یار گویم

حقیقت بر سر بازار گویم

مکمّل راز من داند در اینجا

که او را عین رهبر دارم اینجا

منم جوهر فشان از بحر اسرار

که بنمودم در اینجا راز دلدار

جواهر نامه میگویم دمادم

چو من هرگز که دید از عهد آدم

منم اعجوبهٔ آفاق امروز

که در بر دارمش یار دل افروز

حقیقت یار در بردارم اینجا

که او را شاه و رهبر دارم اینجا

ز بود خود مرا دانای خود کرد

ز بهر عاشقان صاحب درد

چو من هرگز نیامد سوی عالم

که من بشناختم اسرار آدم

دم آدم مرا دردم درونست

مرا خاتم در اینجا رهنمونست

مرا این دم از آن دم منکشف شد

از آن دم با دم او متّصف شد

دمی دارم ز نفخه ذات اینجا

که میبارد از او آیات اینجا

از آن دم دمدمه انداختم من

چو شمعی پا و سر بگداختم من

بهر دم کز درون خودبر آرم

حقیقت آن زمان دیدار یارم

دمی اندر نهادش میتوان کرد

در این رازم درون صاحب درد

چو من اسراردان هرگز که دیدست

خدا گفت و خدا از خود شنید است

خدا میگوید این اسرار را فاش

که هم نقشم من و هم دید نقاش

خدا میگوید این سرّ نهانی

ز حق بشنو اگر صاحب عیانی

خدا میگوید اینجا در درونم

که من اینجا درون و هم برونم

کسی کین راز حق بشنفت از من

ره تاریک او را گشت روشن

گر این سرّ پی بری در وصل آنی

حقیقت برتر از هر دو جهانی

درونت کن مصفّا تا نمودار

شود باز و نماند هیچ پندار

درون خود نظر کن ای خردمند

که مرغ لامکانت هست در بند

زمانی مرغ را پرواز ده تو

ز بند چار و پنجت باز ده تو

از این ارکان چه میبینی به جز رنج

طلسمی اوفتاده بر سر گنج

تو تا در بند دید این طلسمی

حقیقت مانده در زندان جسمی

بسوی گنج کن یک دم نگاهی

گدائی کن رها زیرا که شاهی

تو شاهی میکنی اینجا گدائی

بفقرو فاقه در عین بلائی

چو جمله انبیا در فقر و تجرید

مرایشان را نموده دیدن دید

بدیدار آمد ودیدار بودند

نه تو چون تو مست، کل هشیار بودند

نه چون تو در پی دنیای غدّار

شدند ایشان در این صورت گرفتار

درون پرده پرده بردریدند

جمال یار پنهانی بدیدند

جمال یار دیدند اندر اینجا

شدند از بود خود یکباره پیدا

ولی این راز با کس نگفتند

کسانی کین معانی مینهفتند

برایشان منکشف شد عین این راز

به پنهانی بگفتند این سخن راز

ولی منصور کرد این راز کل فاش

چه با عالِم، چه با جاهل، چه اوباش

اگرچه عقل در پرده بسی تاخت

سپردر عاقبت اینجا بینداخت

ولیکن عشق اینجا پرده بدرید

بعکس گفتن و بیهوده تقلید

جمال یار کرد او آشکاره

بیک ره کرد اینجا پاره پاره

اگرچه عشق این پرده دریدست

جمال یار کس کلّی ندیدست

چو او را اوّل و آخر هویداست

حقیقت سرّ پنهانست و پیداست

چو تو خواهی که بشناسی خود او را

نیاید راستی این گفتگو را

نهانست و عیان پیدا و پنهان

حقیقت جسم و جان آنگاه جانان

چو چندینی عدو بینی تو از عقل

از آن واماندهٔ در گفتن نقل

گذر کن هم ز جان و جسم و تقلید

که تا بیشک رسی در دیدن دید

چو شک داری چگویم از یقینت

که تا اینجا شوی بی کفر و دینت

براندازی یقین عقل از جان

رسی یک لحظه اندر قرب جانان

ترا همراه باید بود ای دوست

رها کردن در اینجا صورت پوست

ترا همراه باید بود با جان

که از جانت رسی بیشک بجانان

که جان زان امر آمد در سوی خاک

در این تاریکنای از دیدن پاک

بگوید از سر دردی بگل راز

حقیقت پرده اندازد ز رخ باز

چنانش عقل اینجا کرد محبوس

ندیدش هیچ آخر عین مدروس

چو عشقش عاقبت در برگشاید

جهان اوّلش آخر نماید

اگرچه صورتش بی منتهایست

چگویم نی در این عین بلایست

اگر وصلش شود صورت هم از اوست

نه صورت دشمنست الّا به جز دوست

ولیکن در بَرِ آن یار اوّل

شود صورت بآخر کل مبدّل

چو صورت جان شود در آخر کار

نماند عقل و جان را گفت دیدار

چو صورت جان شود در دیدن دید

کجا گنجد حقیقت گفت تقلید

چو صورت جان شود هم جان نماند

یقین جز دیدن جانان نماند

چو صورت جان شود ارکان جانان

کند او را بسوی ذات پنهان

که تا جان کل شود جانان بتحقیق

خوشا آنکو در این سر یافت توفیق

چو آخر جان شود جانان نماید

همه ذرّات اینجا جان فزاید

شود ذرّات صورت بیشکی جان

نهندش روی در خورشید تابان

شود ذرّات صورت جان شده کل

برسته از بلا و رنج وز ذل

شود خورشید رویش باز گردند

در آن انوار صاحب راز گردند

سوی خورشید کل چون مینهد رخ

چگونه من دهم اینجای پاسخ

ازآن خورشید رویش برفروزند

بَرِ شمع وصال او بسوزند

چو کلّی اندر اینجادور گردند

از آن تف مله بود بود گردند

در آن شمع وصال قرص خورشید

شوند ذرّات جانان تا بجاوید

در آن شمع وصال ای دل حقیقت

چو پروانه بسوزی بی طبیعت

شوی آنگاه روی یار خود بین

اگر از عاشقی کل اَحَد بین

تو چون پروانهٔ ای دل بمانده

در این بیغوله بیحاصل بمانده

برت شمع وصال از شوق سوزان

اگر از عاشقانی خود بسوزان

بسوزان خویش چون پروانه اینجا

مشو چندین تو مر دیوانه اینجا

بسوزان خویش چون پروانه ایدل

که تا مقصود گردانی تو حاصل

بسوزان خویش چون پروانه ای شمع

از این گفته که من گفتم ابر جمع

که تا ایشان شوند از تو خبردار

همه همچون تو عشق آرند ای یار

کسی کو عاشقان را دید و بشناخت

چو پروانه نمود خویش درباخت

تمامت عاشقان پروانه کردار

بر شمع وصالش را بیکبار

وجود خویش را اینجا فروزان

در آن آتش شدند از عشق سوزان

چو خود را پاک کردند از نمودار

حقیقت شمع او گشتند دیدار

بیک ره اندر آن منزل بدیدند

که چون منصور سوی او رسیدند

در این منزل سرای پر بهانه

ندیدم عاشقی کو عاشقانه

سویِ شمعِ وصالِ او نهد روی

بسوزد بود خود اینجا به یک موی

منوّر گردد از نور حقیقت

شود کل پاک از عین طبیعت

مگر دیگر نباشد، همچو منصور

حقیقت عاشقی تا نفخهٔ صور

چه میگویم که دل میسوزد از درد

بر شمع وصالش تا شود فرد

بر شمع وصال دوست حیران

چو پروانه شد از هر سوی گردان

چنان مست و خراب وعاشقانه

فرومانده است در عین بهانه

بگفتگویِ عشقِ دوست اینجا

بمانده واله و حیران و شیدا

همی خواهد که خود را برفروزد

بیک دم پیش شمع او بسوزد

سخن باقیست زان درگفتگویست

خجل ماندست شمع و زرد رویست

همه شمع است و پروانه بهم باز

بمانده در سوی انجام و آغاز

همی خواهد که خود را برفروزد

بیک دم پیش رویش جان بسوزد

طوافی میکند در گِرد آن شمع

برو نظاره گشته گِرد آن جمع

همه گویند کین پروانه بنگر

ز عشق شمع او دیوانه بنگر

همه نظّاره تا خود را بسوزم

وجودِ نیک و بد را هم بسوزم

ولی چون وقت آید در اناالحق

بسوزم بود خود اینجای مطلق

همه کاری چو وقت آید پدیدار

شود پیدا بنزد صاحب اسرار