گنجور

 
عطار

در آن دم گفت تو جان جهانی

بکن با من که بیشک میتوانی

تو دانائی بهر چیزی که خواهی

کنی بنده که حکم پادشاهی

تو داری هیچکس جز تو ندارد

چنین حکم و یقین جز تو که دارد

اگر خواهی بسوزانی بیک دم

یقین میدانم اینجا هر دو عالم

اگرچه تو بیک دم جمله را پاک

دراندازی میان خون و درخاک

نگوید هیچکس کاینجا چه کردی

که درجمله توئی بیشک که فردی

نکردم هیچ بد دانای رازی

مرا باید که اینجا چاره سازی

رهائی ده مرا از دست خود دوست

که بیزارم کنون من زین رگ و پوست

شدم بیزار از جان نیز از دل

که ماندستم در این اندوه مشکل

وصالم شد فراق اینجا بیک دم

نمیخواهم جهان جانم این دم

جهان جان مرا ناید بکاری

مرا باید در اینجا مرد یاری

فناگردان مرا تا جاودانی

نباشم جز که عین بی نشانی

بکش ما را به تیغ هجر بی شک

که تا پنهان شوم ای دوست در یک

مرا ده راه این میخواهم ای جان

تو مسکین خودت اینجا مرنجان

مرنجانم که جانم رهبر تست

تنم افتاده اینک بردرتست

فتاده موج زن در خاک و در خون

دل بیهوش غمخوار است اکنون

میان خاک و خون خوردست اینجا

حقیقت راه گم کردست اینجا

گهی در وصل و گاهی درفراقت

میان خون فتاده ز اشتیاقت

میان خود فتادست و اسیراست

یقین وصل ترا او دستگیر است

میان خود فتادست و فسرده

بمگذارش که گردد زود مرده

بمگذارش چنین حیران فتاده

چنین درعین رسوائی فتاده

شده ای جان ودل در فرقت تو

ندیده اندر اینجا قربت تو

ره قربت نما و وارهانش

ز درگاه خود ای مسکین مرانش

ره قربت نما و دار معذور

ورا از نزد خود مفکن کنون دور

ره قربت نمایش هم برون آر

چنینش خوار و پر آزار مگذار

نظرگاه تو بودست این دل ای دوست

چنین چندین جفا او را نه نیکوست

نظرگاهست او را کن نظاره

حقیقت درد او را جوی چاره

پر از درد است و پرخونست بنگر

برون آور از این خونش تو بر در

برون آور از این خونش که دانی

که دارد او ترا راز نهانی

برون آور ز خویش و کن تو آزاد

مرا او راکن تو یکبار دگر شاد