گنجور

 
عطار

شبی میگفت اکّافی همین راز

که یارب این حجاب آخر برانداز

مسوزان بیش از این مر دوستانت

بگو تا کی بود راز نهانت

چنین پیدا چنین پنهان چرائی

که با رندان دمادم آشنائی

همه خاصان کشیدستی بزنجیر

ندارند اندر اینجا هیچ تدبیر

همه حیران تو اینجا بماندند

بیک ره دست از ره برفشاندند

تو یار عامی و خاصان چنین خوار

کنی پیوسته میداری تو غمخوار

تمامت عاشقان در خون فکندی

میان پردهشان بیرون فکندی

ترا باشد مسلّم آنچه خواهی

بکن بر بندگان خود تو شاهی

بیک ره ماندهام اینجای بر در

اسیر و عاجز و مسکین و غمخور

نمود عشق خود اینجا تو بنمای

گره ازکار جمله هم تو بگشای

تو بگشا این گره از بود جمله

که هستی بیشکی معبود جمله

تو داری جان و دل هستی دل و جان

دمادم عاشقان خود مرنجان

رهی بنمودهٔ عشاق با خود

همان دارند طمع کآخر توشان زد

نگردانی و بخشی آخر کار

مر ایشان را بوصل خود بیکبار

بلای عشق تو اینجا کشیدند

برای آنکه دید تو بدیدند

در آخرشان لقای خویش بنمای

نمود خویشتان از پیش بنمای

همه واصل کن اینجاگه چو منصور

که تاگردند کل نور علی نور

حقیقت شان بیکره بود گردان

زیان جملگی شان سود گردان

بدست تست این سرّ نهانی

که راز جملگی اینجا تو دانی

گر آمرزی تمامت در قیامت

کف خاکست پیشت این تمامت

کف خاکست پیشت جمله جانها

مکن ضایع در اینجاگاه تنها

ببگذار ای کریم ناتوانبخش

بفضل خویش بر خلق جهان بخش

سوی جنّت رسان مر جمله را پاک

چه باشد نزد تو پاکان کف خاک

وصال خویش کن روزیّ جمله

ببین آخر جگر سوزیّ جمله

همه حیران و زار افتاده نزدیک

بتو اندر صراطی مانده باریک

در این زندان کن ایشان راتو آزاد

اسیرانند دهشان جملگی داد

در آخرشان بکن مقصود حاصل

همه از ذات خودگردان تو واصل