گنجور

 
عطار

چنین گفتست شیخ مهنه آن پیر

که حق دیدم یقین چون روغن و شیر

چو روغن ناگهی پیدا نماید

نمود شیر آلایش نماید

جدا گردد مصفّا مانده روغن

حقیقت همچنین دان جان و هم تن

خورش شاید یقین و هر دو یک جا

ولی در اصل و فرع آید معمّا

نباشد دوغ، همچون روغن پاک

چنین آمد نمود آب در خاک

اگرچه اصل هر دو از یکی بود

درون شیر روغن بیشکی بود

یکی جان داری و جانان شوی تو

بهر جانب هزاران جان شوی تو

نظر کن ای ندیده جان جانان

که پیدائیّ تو سرّیست پنهان

بهر معنی که اندیشی در این راز

نخواهی یافت جز سررشتهٔ باز

چراکین جان خود مغرور ماندی

چو عکس از شمس بیشک دورماندی

اگرچه عکس و خورشید است با هم

کجا باشد حقیقت جان چو عالم

نمود عالم اینجا پیش افتاد

که صورت دید و جان در پیش افتاد

اگر دریابی این راز نهانی

تو این معنی حقیقت بازدانی

نظر کن آفتاب و سایه بنگر

که پنهان می شود هر سایه در خور

چنین خواهد بُدن در آخر کار

که درجان میشود پنهان به یکبار

تن و جان اصل جانانست اینجا

از آن پیدا و پنهانست اینجا

چو برفست این نمود اینجاکه برخواست

حقیقت برف در خورشید پیداست

شود آبی عجایب خوب و روشن

چنین خواهد بدن اینجان و این تن

تو حل خواهی شدن در آب معنی

اگر هستی یقین دریاب معنی

تو در صورت چنین ماندی گرفتار

که همچون مرغ در دامی گرفتار

تو مرغ لامکانی و قفس تن

بمانده اندر این زندان با من

قفس چون درگشاید بر اجل هان

شوی اندر فضای عشق پرّان

برون آئی و خوش آئی بپرواز

ببینی آنچه بُد گمکردهات باز

اگر ره سوی مسکن باز دانی

حقیقت زین معانی راز دانی

وگرمانی تو سرگردان در اینجا

بهرجانب شوی پرّان در اینجا

بسوی آشیان ره یاب تحقیق

حقیقت این زمان بشتاب توفیق

بیاب ای جان که ماندستی در این دام

طلب کن آشیان خود در این گام

ترا چون آشیان دیدار یار است

چرا مانده تنت در زیر بار است

چو خواهد بود اینت آخر کار

مباش اندر نهاد خود گرفتار

قفس بشکن برون رو تو ز زندان

تو از دام بلا مرخویش برهان

دریغا ماندهٔاندر قفس تو

در اینجاگه نداری هیچکس تو

نداری دانه اینجاگاه هم آب

بماندستی حقیقت رفته در خواب

شوی آگه چو تو بیرون خرامی

تو در آن ناتمامیّت تمامی

سزد گر بازدانی مسکن خویش

یکی بینی حقیقت مأمنِ خویش

همه پرواز تو اندر یکی است

یکی بنگر که این سرّ بیشکی است

بنزدیک خدابینان صادق

که ازدام بلا چون مرغ عاشق

برون جستند و در پرواز رفتند

بسوی آشیانه باز رفتند

سرانجامت چنین خواهد بدن راز

که خواهی رفت سوی آشیان باز

چو بیرون آمدی بی حیله ازدام

خوشی در مرغزار خلد بخرام

سرانجامت چنین خواهد بُدن کار

کنون بشکن قفس اینجا بیکبار

چو اندر سدرهٔ طوبی نشستی

زبند صورت دنیا برستی

ترا باشد سراسر ملک عالم

یکی بینی تو اینجاگه دمادم

یکی بینی تو چون صورت نباشد

در آن مسکن به جز نورت نباشد

حقیقت آن جهان به زین جهانست

که اینجا عاریت آن رایگان است

حقیقت آن جهان نوراست و راحت

در اینجادرد و رنج و عین زحمت

حقیقت آن جهان دیدار یاراست

که اینجا غصّههای بیشمار است

حقیقت آن جهان نور و صفایست

که اینجا حزن و خوفست و بلایست

حقیقت آن جهان دید بهشتست

که اینجامسکن ابلیس زشتست

حقیقت آن جهان دیدار باشد

همه دیدار حق اسرار باشد

نه زین زندان بلا میبینی و رنج

در آنجا باز بینی گوهرو گنج

چو زین زندان به جز خواری نیابی

سزد گر سوی آن بستان شتابی

بهشت جاودان اینجاست دریاب

اگر مرد خدائی زود بشتاب

همه جان عزیزان بهرِ این راز

گذر کردند ودیدند این بیان باز

همه جان عزیزان سرّ بدیدند

برون رفتند و آنجاگه رسیدند

همه جان عزیزان جان جانست

حقیقت آشکارا و نهانست

همه جان عزیزان گشت دلدار

حقیقت شد همه آنجا پدیدار

تو هم ای مانده و حیران و غمگین

پر از خوف آمدی تن خوارو مسکین

نه چندین انبیا بهرِ تو اسرار

یقین گفتند از اعیان دلدار

نشانت دادهاند اینجای ایشان

تو اینجا ماندهٔخوار و پریشان

نشانت دادهاند در بینشانی

که تا باشد که رمزی بازدانی

اگرچه بی نشانی است اینجا

همه رازِ نهانی است اینجا

تو اینجا بی نشان شو همچو مردان

که بیشک بی نشان بینی تو جانان