گنجور

 
عطار

بحالی جبرئیل آمد ز داور

بگفت آدم نمود خویش بنگر

ببین تا بر سرت اکنون چه آمد

ندیدی کین بلایت از که آمد

نگفتم مر ترا گندم مخور تو

همی فرمان دیو انجام مبر تو

بگفتم مر تو را فرمان نبردی

به قول دیو مر گندم بخوردی

ز فعل زشت شیطان در بلائی

چنین استاده رسوا مبتلائی

نبردی هیچ فرمان خداوند

فتادی این چنین مجروح در بند

کسی هرگز کند آنچه تو کردی

که مر فرمان زخود راه ببردی

ز نافرمانی اکنون دور ماندی

بماتم در میان سور ماندی

زنافرمانی اکنون خوار گشتی

تو و حوّا چنین غمخوار گشتی

کنون این درد را درمان نباشد

که کار حق چنین آسان نباشد

چو خود کردی و خود خوردی سرانجام

بشد ننگ و بشد یکبارگی نام

ملایک درتو حیرانند جمله

ز اندوه تو گریانند جمله

تمام حوریان از بهرت آدم

در اینجا خون دل افشان دم دم

زمین و آسمانها در خروشست

ز بهرت جمله چون دیگی بجوشست

ترا از ره ببرد و دادگندم

فکندت ناگهان اینجایگه گم

ترا از ره ببرد آن زشت مکّار

کند شیطان بعالم این چنین کار

ترا بد خصم آدم نفس و شیطان

ترا افکنده از ره او بدینسان

ترا بُد دشمن و شد دوست اینجا

وطن کرده درون پوست اینجا

ترا او دشمن است و خوار کردست

چنین اینجایگه افگار کردست

ترا از ره ببرد و قول او گوش

بکردی و شُدَت حق کل فراموش

بقول او خودت بر باد دادی

تو قول حق زجان دادی ندادی

ز قول اوگنهکاری در این دم

ز من بشنو درست اکنون تو آدم

ز قول او گنهکاری گنهکار

بقول حق سزاواری سزاوار

ز قول او خود اندر چه فکندی

که تاحیران و زار و مستمندی

ز قول او چنین رسوائی آدم

چنین حیران دل و شیدائی آدم

ستاده آدم اندر نزد جبریل

سیه رخ مانده او از سرّ تاویل

شده از دست کار و گشته افگار

فرومانده ضعیف و خوار وبی یار