گنجور

 
عطار

دلا چون دوست دیدی هم بر یار

بسوزان دلق با تسبیح و زنّار

بسوزان دلق چرخ لاجوردی

سزد کین هفت پرده در نوردی

حقیقت در نورد این هفت پرده

که این پرده ترا بُد گم بکرده

چو پیدا گشتی این دم در درونش

یکی دیدی درونش با برونش

وصال جاودان داری و پیداست

جمال یار بنگر از چپ و راست

یکی بین باش تا آخر ز اوّل

مشو بر هر صفت دیگر مبدّل

مکن خود را ز گفتار و ز صورت

میاور خویشتن را در کدورت

در این دیر فنا بیرون فتادی

گره از کار بیشک برگشادی

دمی اینجایگه بیشک ز دستی

کز آن دم اوّل و آخر بدستی

از آن دم دانمت این کار روشن

تمامت بیشکی اسرار روشن

دمی ز آن دم ترا اندر دمیدست

که پرده پیش چشمت ناپدیدست

کنون پندار و هم دلدار باتست

حقیقت این همه اسرار با تست

چگویم هرچه شد ظاهر تن و جان

شنفتم بازگفتستم تن و جان

فناگردان تو خود گر راز دانی

که تا عین فنا را باز دانی

فنا گردان نمود خویش اینجا

برافکن پردهٔ از خویش اینجا

برافکن پرده تا دیدار یابی

در اینجا بیشکی جبّار یابی

برافکن پردهای در خود بمانده

ز بیهوشی به نیک و بد بمانده

برافکن پردهای بگذشته ازخویش

بجز یکی تو در دیدن میندیش

برافکن پرده تا کی پرده بازی

بخود عاشق شدی در پرده بازی

اگرچه پرده بازی پرده بر در

که تا راز اوفتد زین پرده بر در

اگرچه پرده بازی پرده بگسِل

که تا گردی بدید یار واصل

چو واصل گشتی و سالک نباشی

یقین در جمله جز مالک نباشی

چو واصل گردی و اسرار دیده

شوی اینجا حقیقت سر بُریده

اگر از پرده بیرون اوفتد راز

گذرکن همچو من از خویش درباز

تو ترک خویش کن مقصود اینست

یکی بین باش کل مقصود اینست

تو ترک خویش کن مقصود اینست

یکی بین باش کل معبود اینست

تو ترک خویش گیر ار میتوانی

که تا یابی کمال جاودانی

هر آن کو ترک خود کرد و فنا شد

حقیقت بیشکی دید خدا شد

هر آنکو ترک کرد او صورت خویش

حجاب جسم و جان برداشت از پیش

از اوّل ترک کرد او چشم پندار

ندید اینجایگه جز دیدن یار

صدف بگرفت ناگه دردرونم

فرو بُرد او بگردابی درونم

شدم دُرّی ز دریای حقیقی

چو کردم با صدف چندین رفیقی

چو اینجا پرورش کردم باعزاز

فکندم خویشتن را در یقین باز

از این معنی بصورت زد قدم او

گذر کرد از وجود آنگه عدم او

سلوکی کرد بس در عین اشیا

ز پنهان شد دگر در سوی پیدا

پس آنگه ذات را در خود عیان دید

عیان جسم و جان هر دو جهان دید

همانجا و همین جا دید بیچون

معاینه خدا را بیچه و چون

همین جا یافت اندر عین صورت

نشاید گفت این سرّ را ضرورت

چو صورت هم حق آمد نیست باطل

ولکین از صور مقصود حاصل

نمیگردد که جان بالای جسمست

که صورت اندر اینجا عین اسمست

چو صورت ره نداند سوی اوّل

بماند جان در اینجا هم معطّل

وگر صورت برد ره سوی آن راز

حجاب خود خودست و افکند باز

چو صورت خویشتن کلّی کم آرد

مثال قطره سوی قلزم آرد

شود قلزم چو قطره سوی اوشد

اگرچه اصل قطره هم از او بُد

چو دریا قطره است و قطره دریا

چرا باهم نپیوندد در اینجا

در اینجا هر که دریا باز بیند

ز حق چون قطرهٔ خود راز بیند

چو قطره سوی دریا روی آرد

وز این ره خویش را زانسوی آرد

یکی باشد اگر سر یافتی تو

چو من در بحر کل بشتافتی تو

بدم قطره یکی اول پدیدار

شدم دریا بعون و حفظ جبّار

چو اینجا پرورش کردم باعزاز

برون رفتم پس آنگه از صدف باز

صدف بگذاشتم در بحر بیرون

شدم تا نام من شد دُرّ مکنون

کنون در دست شاهم روشنائی

مرا چه غم چو در عین جدائی

مرا دیدست خود را باز دیدم

که خود را در کف شهباز دیدم

هر آنکو پروریدم نزد خود بُرد

بزرگی یافتم گرچه بُدم خُرد

چو گشتم شاه خود را حلقه در گوش

بهم کرد آنگهی چون حلقه درگوش

منم در گوش شه بس گوش کرده

زرازش خویش را بیهوش کرده

منم اسرار جانان یافته باز

بر من روشنست انجام و آغاز

کنون با شاه دارم آشنائی

کز اینسان یافتم من روشنائی

مرا این روشنی ازروی یارست

چه غم دارم چو یارم در کنارست

مرا از تاب روی عکس خورشید

فروزان کرد این ذرّات خورشید

چنان مستغرقِ رازِ الستم

که اینجاگه صدف در هم شکستم

صدف بشکستم و دُرّ معانی

در اینجا یافتم عین العیانی

مرا این جوهر افتادست در دست

ز عشق جوهرم افتاده من مست

صدف بشکستهام وز عکس جوهر

گرفتست آفرینش را سراسر

سراسر آفرینش بر تو پرداخت

ز نقش جوهری خورشید بگداخت

چنان شوری در این عالم فکندست

که شوری در دل آدم فکندست

چو نور جوهرم بنمود دیدار

ز عکس بود من شد ناپدیدار

کنونم من عیان او عیانست

که عکس این جهان و آن جهانست

دو عالم از فروغ جوهر ما است

عجایب جوهری پنهان و پیداست

عجایب جوهری پر با کمالست

زبانها در صفاتش گنگ و لالست

عجایب جوهری من بی نهایت

که کس آن را نداند حدّ و غایت

عجایب جوهری بس بیسر و پاست

کنون آن جوهر اندر روی دریاست

فروغش در دو عالم اوفتادست

در آنجا پرتوی دردم فتادست

ز اوّل پرتوی بودست عالم

پس آنگه جان و تن جان نیز آدم

تو سرّ جان و تن جان کی بدانی

که آدم را صفت اینجا ندانی

اگرچه عالمان پُر فصاحت

بسی گفتند شرح این بغایت

چو جان از عکس رویش گشت پیدا

پس آنگه آدم از آن دم هویدا

چه دانی جان و تن چون کرد خاموش

که گر برگویمت نی عقل و نی هوش

بماند آنکه این راز نهانست

که یابی دیگرش شرح و بیانست

بدانی این بیان سرّ حلّاج

نهی بر فرق ذرّات جهان تاج

ز هیلاجت کنم اینجا خبردار

از این معنی روحانی خبردار

کتابی دیگر است از آخر کار

که از ذات خدا داری نمودار

مرا آن راز دیگر بازماندست

از آن جانم در اینجا باز ماندست

ز بهر این ببازم جسم با جان

بگویم فاش اینجا راز پنهان

بگویم فاش اینجا راز دلدار

نمایم با همه کس من رخ یار

حجاب اینجا براندازم من از پیش

نهم مرهم بساکن بر دل ریش

کسی کو ره برد در عین هیلاج

حقیقت او شود منصور حلّاج

اناالحق آن زمان گوید عیان فاش

نماید هر کسی اینجای نقّاش

اناالحق گوید از هیلاج اینجا

شود مر تیر عشق آماج اینجا

نهد تاج اناالحق جوهر خود

اگرچه کس نبیند، همسر خود

نهد تاج اناالحق بر سر خَود

کز او آفاق گردد کل مؤیّد

صلای عشق بر کون و مکان زن

دم هیلاج تو شرح و بیان زن

اگر اینجا بخوانی مر کتابم

منت بود و منت راز حجابم

که میداند که عطّار گزیده

از او شد جمله اشیا آفریده

خدا بد بود بود بود عطّار

ولی عطّار در وی ناپدیدار

خدا بد در دل عطّار گویا

که هر دم بر صفاتی گشت پیدا

برون تا مخزن اسرار کل دید

اگرچه خویشتن در رنج و ذل دید

برون شد ازمکان عطّار در کون

برون آورد او معنی بهر لون

یکی جوهر لباس او برآورد

نداند این سخن جز صاحب درد

لباس از هر صفت گوهر یکی بود

بنزدیک محقق بیشکی بود

محقق یافت اینجا سرّ عطّار

وگرنه کی بداند آنکه پندار

ورا از راه افکنده چو شیطان

بلعنت کرده او را جان جانان

سخن در شرح احمد گفت از حق

پس آنگاهی حقیقت شد محقق

محقق آن بود در دار دنیا

که جز جانان نیابد تا بعقبی

حقیقت هر دو عالم کردگارست

ترا با دنیی و عقبی چکاراست

اگر دنیاست هم دیدار بیچونست

اگر عقبی است هم حق بیچه و چونست

دوئی از راه افکند و بماندی

از آن حرفی از آن معنی نخواندی

حکایت گرچه بسیارست و تمثیل

تفاوت میکند از پشه تا فیل

دلم خون شد ز گفتار حکایت

ندیدم از حکایت جز نهایت

بسی گفتی دلا با درد خویشت

نهی مرهم ولی بر جان ریشت

بسی گفتی و آنجا میندیدی

از این میخانه جز جامی ندیدی

از این میخانه خوردی جرعهٔ باز

بیکباره شدی بیخود زخود باز

تو جامی خوردهٔ و مست مدهوش

شدی ای دل شده گویا و خاموش

تو جامی خوردهٔ بیهوش ماندی

چو دیگی پر کف و پر جوش ماندی

تو جامی خوردهٔ اندر خرابات

برافکندی تو نام و ننگ و طامات

تو جامی خوردهٔ ای دل چنین مست

بیکباره شدی چون پیر خود مست

چنان میخواستم ای دل که اینجام

بنوشی تا چه بینی در سرانجام

سرانجام تو در کژ است مانده

حقیقت یار سوی خویش خوانده

تو چون بد زهرهٔ خوردی شرابی

توئی که مانده در عین سرابی

بسی خوردند از این جام سرانجام

گذشته همچو تو ازننگ وز نام

ولی منصور اگرچه جام خورد است

میان عاشقان او نام برداست

ولی منصور شد دلدار از این جام

جوی بُد نزد وی آغاز و انجام

چوشد منصور در سوی خرابات

گذشت از زهد و تزویر مناجات