گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
عطار

بدو گفتم که ای پیر سرافراز

نمودی هم از این گوئی سرباز

بقدر خود مرا بنمود رازم

دگر آورد سوی خویش بازم

در آن سرلقا ای پیر عالم

نمودم اندر این ساعت بیک دم

تو اصل لیل و من اصلی ندارم

از آن اینجایگه وصلی ندارم

که تاب و طاقت عشقم نمانده است

دلم حیران و سرگردان بمانده است

در این حیرت دمادم راز جویم

چو دیده گم کنم هم باز جویم

دمادم حیرتم سلطان پدیداست

همی بینم که جانان ناپدید است

پدیدار است لیکن من ندانم

چو تو امشب یقین روشن ندانم

ترا زیبد که پیدا آمدستی

عجب در عشق زیبا آمدستی

در این شب چون نمودستی بگو رخ

که اینجا میدهی در عشق پاسخ

درین شب در درون خلوت ما

فرو دستی تو اندر قربت ما

بگو تاازکجا اینجا رسیدی

که اندر چشم من جانا پدیدی

منم امشب ترا دیده در این روز

به بخت و طالع مسعود و پیروز

عجایب قصهٔ امشب پدید است

که جانم همچو جانانم پدیداست

تو ای دلدار آخر از کجائی

در این مسکن بگو بهر چرائی

حقیقت آشنائی راز دانم

بگو تا دید دیدت باز دانم

بگو تا کیست منصور سرافراز

که گفتی این زمان اینجا مرا باز

تو آخر کیستی منصور هم کیست

درین روی تو آخر نورهم چیست

مرا گم میکنی یارا در اینجا

که امشب آمدی در عشق پیدا