گنجور

 
عطار

جوابم داد و گفتا عبدالله

کنون از راز جانان کرد آگاه

تو هستی بنده و من راز دانم

تو هستی سالک و من درعیانم

بدان کامشب شدم اینجا نمودار

نه جانی دیدم و بیخود ابا یار

منم خضر نبی عالم هدایت

که دادستم خدا عین سعادت

چنان حق دار ما را علم بیچون

که بنمایم دمادم بیچه و چون

همه بحر جهان در قدرت اوست

مرا داده است و بخشیده است کل اوست

گهی در برگهی من در بحارم

گهی در عین خشکی پایدارم

حقیقت من گذر دارم بآفاق

بروی خشک دراندر جهان طاق

فتادستم که بیشک ز انبیایم

هدایت یافته من از خدایم

عنایت کرد ما را در ازل یار

که هر جائی که خواهم من پدیدار

شوم بیشک نداند سرّ من کس

حقیقت اینست ما را در جهان بس

حقیقت صحبت من کس نیابد

بجز عاشق در اینجا بس نیابد

کنون کردم در این خلوت گذاره

ترادیدم شدم عین نظاره

دمی خوش یافتی و نوش کردی

دگر آن دم بکل فرموش کردی

در آن دم بیشکی آدم نگنجد

وجودعالم وآدم نگنجد

همه مردان درین دم راز بینند

ابی خوددید جانان بازبینند

دم مردان ترا دیدم در اینجا

از آن این دم ترا بگزیده اینجا

دمی داری و دردم پایداری

ولی در آخرین دم پای داری

ولیکن چون دم منصور نبود

چو او اندر جهان مشهور نبود

چو او هرگز کجا آید بآفاق

ندیدم چون دم اودر جهان طاق

دلی دارد که آن دم کس ندارد

یقین در سرّ جانان پای دارد

دمی دارد که حق ز آن دم پدید است

ابا او گفته و از وی شنیده است

دم او جملهٔ دمها بیک دم

فرو برده است چه از عهد آدم

اناالحق میزند اینجا عیان او

همی گوید ابا حق در جهان او

که من اینجا یقین بود خدایم

نمود انبیا و اولیائم

یکی چون من که خضرم درحقیقت

سپرده راه بحر کل طریقت

چودیدم او بپرسیدم ز حق باز

مرا اوداد آنگه زود آواز

که هان از حق حق پرسی بگو تو

بجز من درجهان می حق بجو تو

تو ای خضر جهان گرراز جوئی

ز من ذات خدا می باز جوئی

یکی چون من که موسی صاحب راز

نیارست او نمود اینجا مرا باز

نمودی گرچه بد همراه من او

نبود از سرّ کل آگاه من او

اگرچه بود هم صحبت مرایار

نیامد سر او جز من پدیدار

نمودم راز موسی می ندانست

مراین اسرارها راز جهانست

حقیقت صحبت او در نوشتم

بیک دم از وجود او گذشتم

رها کردم حقیقت صحبت او

که بیش از پیش بودش قربت او

یکی علم لدنّی بود ما را

درین عالم یقین معبود ما را

چو او در دید ما اسرار بین شد

همواز صحبتم صاحب یقین شد

حقیقت با چنین فرو شجاعت

که بخشیدستمان حق این سخاوت

ندیدم در جهان من مثل منصور

نه بیند نیز کس تا نفخهٔ صور