عطار » الهی نامه » بخش هفدهم » (۷) حکایت آن پیر که دختر جوان خواست

مگر پیری یکی دختر جوان خواست

نیامد کار این با کارِ آن راست

به‌خود می‌خواندش بهر بوسه آن پیر

نمی‌‌آمیخت با او چون مَی و شیر

رفیقی داشت پیر سال خورده

بدو گفت ای بسی تیمار برده

بگو تا حالِ تو با زن چه گونه‌ست

تو پیر و او جوان‌، این باژگونه ست

چنین گفت او که گمراهم من از وی

که هر ساعت که بوسی خواهم از وی

مرا گوید ندارم موی تو دوست

که پنبه در دهان ِ مرده نیکوست

چو تو در بوسه آیی هر زمانم

نهی چون پنبه موی اندر دهانم

برَو پنبه خوشی از گوش برکش

که پنبه گرد موی تو ترا خوش

مگر پنبه ز گوشت برکشیدی

که موی خویش همچون پنبه دیدی

ازان پشتت به پیری چون کمان شد

که چون تیر از گناهت سرگران شد

ز حق پیش از اجل بیداری‌یی خواه

چو مست غفلتی هشیاری‌یی خواه

برافشان هرچه داری همچو مردان

چه سازی چون زنان با چرخ گردان‌؟

اگر داری گِل اندر سر چه شویی

سرت در گل نخواهد ریخت گویی؟

حجابت از تن ویرانه بردار

طبق‌پوش از طبق مردانه بردار

که تا ویرانه جای شرک و علت

شود معمورهٔ دین، اینت دولت

اگر در شرک میری‌، وای بر تو

که خون گریند سر تا پای بر تو

کسی عمری در ایمان ره سپرده

در آخر، چون بوَد، کافر بمرده‌؟