گنجور

 
عطار

سپهداری برای کوتوالی

بجائی قلعهٔ می‌کرد عالی

یکی دیوانهٔ آمد پدیدار

به پیش خویش خواندش آن سپهدار

بدو گفتا ببین کین قلعه چونست

ز رفعت جفت طاق سر نگونست

ازین قلعه کسی کاعزاز دارد

ببین تا چه بلا زو باز دارد

زبان بگشاد آن دیوانه حالی

بدو گفتا تو مردی تیره حالی

بلا چون ز آسمان می‌افتد آغاز

بقلعه می‌روی پیش بلا باز

بلای خویشتن چون تو تمامی

بلائی نیز مطلب ای گرامی

ز خویش و از بلای خویش آنگاه

خلاصی باشدت کلّی درین راه

که افتاده شوی و پست گردی

نمانی زنده تا که هست گردی