گنجور

 
عطار

مگر محمود می‌شد بامدادی

کسی آمد وزو می‌خواست دادی

فغان می‌کرد و پیشش راه بگرفت

درآمد پس عنان شاه بگرفت

یکی پرسید کان مظلومت ای شاه

فلان وقتت عنان بگرفت در راه

عنان نکشیدی آنگه باز هیچی

کنون پس این عنان بهر چه پیچی

شهش گفتا که بودم آن زمان مست

که بگرفت او عنان من بیک دست

کنون هر موی این مظلوم دستیست

که از هر موی وی بر من شکستیست

چو چندین دست بینم در عنانم

اگر دستم دهد چون اسپ رانم؟

گرفتارم میان این همه دست

نمی‌دانم که چون بیرون توان جَست

چو افتادن درین ره سودِ مردست

بیفتد هر که اینجا اهل دردست

بلندی چون درین ره پست گیرند

عنان پادشه بی دست گیرند

کسی باید بخون درگشته صد بار

که تا گردد ز افتادن خبردار

کسی کاندر میان ناز باشد

کجا برهاندش دَر باز باشد