سپهداری برای کوتوالی
بجائی قلعهٔ میکرد عالی
یکی دیوانهٔ آمد پدیدار
به پیش خویش خواندش آن سپهدار
بدو گفتا ببین کین قلعه چونست
ز رفعت جفت طاق سر نگونست
ازین قلعه کسی کاعزاز دارد
ببین تا چه بلا زو باز دارد
زبان بگشاد آن دیوانه حالی
بدو گفتا تو مردی تیره حالی
بلا چون ز آسمان میافتد آغاز
بقلعه میروی پیش بلا باز
بلای خویشتن چون تو تمامی
بلائی نیز مطلب ای گرامی
ز خویش و از بلای خویش آنگاه
خلاصی باشدت کلّی درین راه
که افتاده شوی و پست گردی
نمانی زنده تا که هست گردی