گنجور

 
عطار

رهی کان ره نهان اندر نهان است

چو پیدا شد عیان اندر عیان است

چه می‌گویم چه پیدا و چه پنهان

که این بالای پیدا و نهان است

چه می‌گویم چه بالا و چه پستی

که این بیرون ازین است و از آن است

چه می‌گویم چه بیرون چه درون است

که بیرون و درون گفتِ زبان است

چه گویم آنچه هرگز کس نگفته است

چه دانم آنکه هرگز کس ندانست

گمانی چون برم چون کس نبرده است

نشانی چون دهم چون بی‌نشان است

مکن روباه بازی شیر مردا

خموشی پیشه کن کاین ره عیان است

برو از پوست بیرون آی کاین کار

نه کار توست کار مغز جان است

برو عطار و ترک این سخن گیر

که این را مستمع در لامکان است