گنجور

 
عطار

ای که با عاشقان نه پیوندی

بی تو دل را کجاست خرسندی

زهره دارد که پیش نرگس تو

دم زند جادوی دماوندی

من ز شوقت چو شمع می‌گریم

تو ز اشکم چو صبح می‌خندی

تو ز ما فارغی و ما همه روز

خویش را می‌دهیم خرسندی

چند آخر من جگر خسته

در تو پیوندم و تو نپسندی

بنده‌ای چون فرید نتوان یافت

اگرش می‌کنی خداوندی

 
 
 
مسعود سعد سلمان

بوالفرج شرم نامدت که بجهد

به چنین حبس و بندم افکندی

تا من اکنون ز غم همی گریم

تو به شادی ز دور می خندی

شد فراموش کز برای تو باز

[...]

وطواط

من نگویم: به ابر مانندی

که نکو ناید از خردمندی

او همی‌بخشد و همی‌گرید

تو همی‌بخشی و همی‌خندی

حمیدالدین بلخی

کز نسیم خوش رضا بندی

شور و آشوب در من افکندی

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه