گنجور

 
عطار

ای لبت ختم کرده دلبندی

بنده بودن تو را خداوندی

آفتاب سپهر رویت را

بر گرفته ز ره به فرزندی

دیده‌ام آب زندگانی تو

من بمیرم ز آرزومندی

در غم آب زندگانی تو

گر بمیرم به درد نپسندی

تا به زلفت دراز کردم دست

همچو زلفت به پای افکندی

چون به زلف تو دست بگشادیم

چون به موییم در فروبندی

قلعهٔ آسمان به یک سر موی

بگشایی به حکم دلبندی

عاشقان چون سپر بیفکندند

زره زلف چند پیوندی

چون کرشمه کنی به نرگس مست

گم شود عقل را خردمندی

تا به آزادی آمدی در کار

سرو را بن ز بیخ بر کندی

بوسه‌ای بی جگر بده آخر

چند عطار را جگر بندی