گنجور

 
عطار

ما مرد کلیسیا و زناریم

گبری کهنیم و نام برداریم

دریوزه گران شهر گبرانیم

شش‌پنج‌زنان کوی خماریم

با جملهٔ مفسدان به تصدیقیم

با جملهٔ زاهدان به انکاریم

در فسق و قمار پیر و استادیم

در دیر مغان مغی به هنجاریم

تسبیح و ردا نمی‌خریم الحق

سالوس و نفاق را خریداریم

در گلخن تیره سر فرو برده

گاهی مستیم و گاه هشیاریم

واندر ره تایبان نامعلوم

گاهی عوریم و گاه عیاریم

با وسوسه‌های نفس شیطانی

در حضرت حق چه مرد اسراریم

اندر صف دین حضور چون یابیم

کاندر کف نفس خود گرفتاریم

این خود همه رفت عیب ما امروز

این است که دوست دوست می‌داریم

دیری است که اوست آرزوی ما

بی او به بهشت سر فرو ناریم

گر جملهٔ ما به دوزخ اندازد

او به داند اگر سزاواریم

بی یار دمی چو زنده نتوان بود

در دوزخ و در بهشت با یاریم

بی او چو نه‌ایم هرچه باداباد

جز یار ز هرچه هست بیزاریم

در راه یگانگی و مشغولی

فارغ ز دو کون همچو عطاریم