گنجور

 
عطار

هر که را در عشق تو کاری بود

هر سر مویی برو خاری بود

یک زمان مگذار بی درد خودم

تا مرا در هجر تو یاری بود

مست گشتم از تو گفتی صبر کن

صبر کردن کار هشیاری بود

دل ز من بردی و گفتی غم مخور

گر دلی نبود نه بس کاری بود

گر تو را در عشق دین و دل نماند

این چنین در عشق بسیاری بود

دل شد از دست و ز جان ترسم ازانک

طره تو چست طراری بود

بی نمکدان لبت در هر دو کون

می‌ندانم تا جگر خواری بود

گر بخندی عاشق بیمار را

وقت بیماری شکرباری بود

رسته دندانت در بازار حسن

تا قیامت روز بازاری بود

گر بهای بوسه خواهی جز به جان

می‌ندانم تا خریداری بود

نافه وصلت که بویی کس نیافت

کی سزای ناسزاواری بود

ای عجب بی زلف عنبر بیزتو

هر کسی خواهد که عطاری بود