گنجور

 
عطار

در راه تو هر که راهبر شد

هر لحظه به طبع خاک تر شد

هر خاک که ذرهٔ قدم گشت

در عالم عشق تاج سر شد

تا تو نشوی چو ذره ناچیز

نتوانی ازین قفس به در شد

هر کو به وجود ذره آمد

فارغ ز وجود خیر و شر شد

در هستی خود چو ذره گم گشت

ذاتی که ز عشق معتبر شد

ذره ز که پرسد و چه پرسد

زیرا که ز خویش بی‌خبر شد

خورشید ز خویش ذره‌ای دید

وآنگه به دهان شیر در شد

گر ذرهٔ راه نیست خورشید

پیوسته چرا چنین به سر شد

چون ذره کسی که پیشتر رفت

سرگشتهٔ راه بیشتر شد

در عشق چو ذره شو که عشقش

بر آهن و سنگ کارگر شد

بنمود نخست پردهٔ زلف

در پرده نشست و پرده در شد

درداد ندا که همچو ذره

فانی صفتی که در سفر شد

موی سر زلف ماش جاوید

همراهی کرد و راهبر شد

عطار چو ذره تا فنا گشت

در دیدهٔ خویش مختصر شد

 
 
 
غزل شمارهٔ ۲۴۹ به خوانش عندلیب
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
کمال خجندی

طبع تو کمال کیمیایی است

کز وی سخن تو همچو زر شد

دیوان تو دی یکی همی خواند

دیدم که دهانش پر شکر شد

ابن عماد

آه سحر تو کارگر شد

شاخ طرب تو بارور شد

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه