گنجور

 
عطار

ای شکر خوشه‌چین گفتارت

سرو آزاد کرد رفتارت

بس که طوطی جان بزد پر و بال

ز اشتیاق لب شکر بارت

خار در پای گل شکست هزار

ز آرزوی رخ چو گلنارت

هر شبی با هزار دیده سپهر

مانده در انتظار دیدارت

لعل از جان بشسته دست به خون

شده مبهوت جزع خون‌خوارت

نرگس تر که ساقی چمن است

حلقه در گوش چشم مکارت

هرکه را از هزار گونه جفا

دل ببردی به‌جان گرفتارت

بحر از آن جوش می‌زند لب خشک

که بدیدست در شهوارت

آسمان می‌کند زمین بوست

زانکه سرگشته گشت در کارت

گشت دندان عاشقان همه کند

زانکه بس تیز گشت بازارت

بر دل و جان من جهان مفروش

که به جان و دلم خریدارت

بر بناگوش توست حلقهٔ زلف

حلقه در گوش کرده عطارت