گنجور

 
حکیم سبزواری

ای دل نخوری محنت و اندوه که چندت

از یار و دیار ار ببریدند برندت

تا قدر شب قدر وصالش نشناسی

در تاری از آن طره فکندند به بندت

هر چیز که بینی ز زمانی و زمینی

تا مثل شوندت ز قفا جمله دوندت

آن شاهد نغزی که بهر پوست چو مغزی

ای نطق نلغزد بدوئی پای سمندت

در جمله ببین دلبر و آن جمله ببین خود

از خود بگذر تا که بخود راه دهندت

خاموش شو اسرار مگو سرّ محبت

ورنه بسوی دار چو منصور برندت

 
 
 
میلی

ای مرغ دلم فاخته سرو بلندت

زلف تو کمند و دل من صید کمندت

بر من که تو را صید زبونم نکشی تیغ

آزرده دلم از دل دشوار پسندت

تا چشم بد غیر، گزندت نرساند

[...]

حکیم سبزواری

ای آفت جان ها خم ابروی کمندت

غارت گر دل ها قد دل جوی بلندت

تا آفت چشمت نرسد دست حق افشاند

بر آتش رخسار تو از خال سپندت

ای ترک سمنبر بسرم تاز سمندی

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه