گنجور

 
حکیم سبزواری

بر افتی ای فراق از روزگاران

که یاران را جدا کردی ز یاران

بما امروز نگذارندش اغیار

بروز داوری هم دادخواهان

نقاب عنبرین از صبح رخسار

برافکن تا برآید بامدادان

نشاید دم زدن ورنه نبایست

باین سنگین دلی سیمین عذاران

بماکن گوشهٔ چشمی که عمری است

به خاک درگهیم امّیدواران

من ار قلبم قبولم کن که چندی است

شدم هم صحبت کامل عیاران

به فریاد دل ما رس که زیبا است

عدالت گستری از شهریاران

ندیدم حاصلی از کشتهٔ خویش

نچیدم نوگلی در نوبهاران

دل و جان فرش راهت کرده اسرار

که گوئی کیستند این خاکساران