گنجور

 
اسیری لاهیجی

یار در جانست و جان جویان که آن جانان کجاست

دل بدلبر همدم و پرسان ز جان کان جان کجاست

ای دل غافل چه مینالی ز درد فرقتش

من چو در عین وصالم آخر این هجران کجاست

می نماید عکس رخسارش ز مرآت جهان

حسن او پیداست از عالم بگو پنهان کجاست

یار در دل ساکن است ای جان چرا سرگشته ای

هر طرف جویی خبر کان منزل جانان کجاست

گشت پیدا حسن جانان در لباس جان و تن

دیده بینا کجا و صاحب عرفان کجاست

یار نزدیکست و ره نزدیک و تو افتاده دور

سالک ره را بگو کان راه بی پایان کجاست

درد عاشق را دوا جز دیدن معشوق نیست

سوز عشقش را جز این مرهم دگر درمان کجاست

من که رند و عاشقم نه زاهد پرهیزگار

از لقای دوست مستم زهد سرگردان کجاست

گر نوا خواهی ز وصلش در ره عشاق رو

راه تو عشقست اسیری عقل بی سامان کجاست