گنجور

 
اسیری لاهیجی

از آفتاب روی تو عالم پر از ضیاست

هر ذره را ز مهر جمال تو صد صفاست

یکدم نقاب زلف ز رخسار برفکن

با عاشقان نما که جهان از چه رو فناست

از جلوه های عشق پرآوازه شد جهان

آفاق سربسر زدم عشق پر صداست

زاهد اگر مخالف عشقی زکج رویست

گر راست میروی ره عشاق با نواست

زحمت مکش طبیب بدرمان درد عشق

زیرا که درد عشق عجب درد بی دواست

گر صد جفا و جور کند یار هر زمان

ای دل صبور باش که آخر همان وفاست

بیگانه شد ز خویش و ز شادی فراغ یافت

جانی که او بدرد و غم عشق آشناست

تا جان من قبول غم عشق یار شد

زین غم بصد بلا دل غم دیده مبتلاست

انصاف و راستی اگرت هست مدعی

قلاش ورند همچو اسیری بگو کجاست

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode