گنجور

 
اسیری لاهیجی

چو در بحر توئی مائی است فانی

ازآن گویم حدیث من رآنی

چو مرغ دل زند برهم پرو بال

شوم عنقای قاف لامکانی

نشان وصل تو چون بی نشانست

بود نام و نشانم بی نشانی

چو گشتم محو انوار جمالت

ازآن دیدم حیات جاودانی

مرا وقتی است با دلبر که آن دم

من و ما و تو و اوئی است فانی

بگفت و گو نیابی راز پنهان

بیانی نیست احوال عیانی

اسیری چون ز قید خود خلاصی

بعالم نوربخشی می توانی