چو در بحر توئی مائی است فانی
ازآن گویم حدیث من رآنی
چو مرغ دل زند برهم پرو بال
شوم عنقای قاف لامکانی
نشان وصل تو چون بی نشانست
بود نام و نشانم بی نشانی
چو گشتم محو انوار جمالت
ازآن دیدم حیات جاودانی
مرا وقتی است با دلبر که آن دم
من و ما و تو و اوئی است فانی
بگفت و گو نیابی راز پنهان
بیانی نیست احوال عیانی
اسیری چون ز قید خود خلاصی
بعالم نوربخشی می توانی