گنجور

 
اسیری لاهیجی

ساقی باقی مرا جامی بده

از لب لعل خودم کامی بده

چشم شوخت را ز بهر صید جان

از دو زلف عنبرین دامی بده

از رخ چون روز و زلف همچو شب

جان ما را صبحی و شامی بده

مژده وصلش اگر داری صبا

پیش این مهجور پیغامی بده

جان که شد از درد هجرت مضطرب

برامید وصل آرامی بده

من دعای جان تو گویم مدام

تو عوض یکبار دشنامی بده

بی سروسامان شدم در عشق تو

کار عاشق را سرانجامی بده

عشق مارا نیست آغازی پدید

چون نبود آغاز انجامی بده

شد اسیری مست چشم سرخوشت

از می لعلت ورا جامی بده

 
 
 
عطار

کای صبا از دوست پیغامی بده

گر دعائی نیست دشنامی بده

امیر شاهی

ساقیا، لطفی بکن جامی بده

درد ما را یکدم آرامی بده

میکنم عرض نیازی پیش تو

گر جوابی نیست، دشنامی بده

سر فدای تیغ تست، ای جان بیا

[...]

شاهدی

ای نسیم از دوست اعلامی بده

با دل افکار آرامی بده

در فراقت طاقت صبرم نماند

از ره الطاف پیغامی بده

از سگان کوی تو خوان بنده را

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه