گنجور

 
اسیری لاهیجی

ای جمال روی تو خورشید تابان آمده

وی دو زلف مشکبویت عنبرافشان آمده

در شعاع روی تو دل واله و حیران شده

جان بسودای سر زلفت پریشان آمده

در خم هر موی تو پیداست زنار و صلیب

زلف و رویت جان ما را کفر و ایمان آمده

ز آتش شوقت دلم پیوسته در سوز و گداز

داغ بیحد از غم عشق تو برجان آمده

عشق ورزی بین که هر دم یارباما می کند

گه شده پیدا جمالش گاه پنهان آمده

از نقاب جمله ذرات جهان دیدم عیان

مهر حسن روی او چون ماه تابان آمده

فکر زلف یار جانرا دایما همدم شده

مونس دل ذکر حسن روی جانان آمده

جان مشتاق لقارا سوز شوقش مرهم است

عاشقانرا درد عشقش عین درمان آمده

جمله ذرات جهان درپرتو مهر رخش

چون اسیری دایما شیدا و حیران آمده

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode