گنجور

 
خواجوی کرمانی

اهل دل را بین پیام از کوی جانان آمده

جان عالم را نوید از عالم جان آمده

صادقانرا صبح اومید از افق طالع شده

عاشقانرا مدت هجران بپایان آمده

تنگدستان پریشان حال محنت دیده را

مژده ی دولت ز پای تخت سلطان آمده

جان پر درد اسیران بوی درمان یافته

کار بی سامان بی سیمان بسامان آمده

باز مرغان سحر خیز ترنّم ساز را

صبحدم بوی گل از طرف گلستان آمده

یارب انفاس مسیحست این نسیم روح بخش

از دم او درد ما را بوی درمان آمده

گوئیا خاص از برای روح روح آدمست

این شمیم جانفزا از باغ رضوان آمده

ای عزیزان این بشیر از مصر کی تشریف داد

زو سروری با مقیم بیت احزان آمده

خاتم دولت که در چنگال دیو افتاده بود

بنگرید این لحظه با دست سلیمان آمده

گوس دعوت گو بزن هاروت که بینم در دلش

بهجتی از مقدم موسی عمران آمده

آمد از ظلمت برون آن خضر جم رتبت که هست

از لطافت خاک پایش آب حیوان آمده

مژده عالم را که بینم در امور مملکت

رونقی از موکب دارای دوران آمده

رستم کشور گشا و گیو کیسخرو نشان

سوی دارالملک شیراز از سپاهان آمده

خسرو اعظم جمال دین و دنیا آنکه هست

از شکوهش رخنه در قدر قدرخان آمده

گر ندیدی خسرو پرویز را از ملک روم

بار دیگر بر فراز تخت ایران آمده

شخ ابواسحق ابراهیم خلّت را ببین

کامیاب و کامجوی از فرّ یزدان آمده

آنک شد مجموعه ی لطف آلهی ذات او

از پی جمعیت جمعی پریشان آمده

چرخ روئین تن چو دیدش روی در بهرام کرد

گفت رستم بین دگر با زابلستان آمده

این شه خورشید رای ماه رایت را نگر

نعل خنگش شمسه ی ایوان کیوان آمده

هرچه بر لوح ازل تحریر کرده دست صنع

نامه ی اقبال او را عین عنوان آمده

بهر طوی قدر او هر سال بر سیمین طبق

برّه ترک سپهر از مهر بریان آمده

چون شنیده نام دست گوهر افشانش زرشک

آب در چشم پر آب بحر عمّان آمده

این کرامت بین که می بینم جهانرا از علّو

در پناه دولت شاه جهانبان آمده

مغزی پیروزه ی زر دوز چرخ سیمگون

پای قدرش را ز بهر موزه درشان آمده

ای ربیع عمر را قهرت محرم ساخته

و اصطناعت باغ دل را ابر نیسان آمده

خرمن امال را عنف تو آتش در زده

و آیت آجال را تیغ تو برهان آمده

کشته ی اومید را ابر عطایت داده آب

خشکسال آز را ابر تو باران آمده

در ضیافت خانه ی انعام عامت وقت آش

ماه قرص و چرخ اخضر سبزی خوان آمده

در معانی بنده ی رأیت شده سلطان هند

وز معالی خاک پایت تاج خاقان آمده

کسوتی کان دوخته بر قد اقبالت قضا

جیب چرخ اطلس آنرا عطف دامان آمده

چار طاق شش در هفت آشکو یعنی فلک

در گهت را غرفه ئی در جنب ایوان آمده

قرص سیمین جهان آرا که خوانندش قمر

شامی جاه ترا گوی گریبان آمده

چون زند بخت جوانت نوبت کیخسروی

باد طفل دانش پیر تو پیران آمده

تا کشیده طبع حکمت پرورت خوان هنر

لقمه خوار از سفره ی فضل تو لقمان آمده

با هزاران دیده گردون پایه ی قدر ترا

دیده از رفعت برون از حد امکان آمده

چون شه ملک رسالت بحر احسانی و من

در مدیحت قابل تحسین حسّان آمده

صبر ایوبی بباید تا ببیند روزگار

همچو داعی مدح پردازی ز کرمان آمده

تا بود سلطان سیمین تخت زرین تاج را

هفت اقلیم فلک در تحت فرمان آمده

منشی دیوان گردون بادت از فرط جلال

کمترین دفتر کش نوّاب دیوان آمده

وانک او نخجیر تیر آسمان گیر تو نیست

همچو گاو چرخ در کیش تو قربان آمده