گنجور

 
اسیری لاهیجی

از حد گذشت نوبت هجران جان ستان

وقت است کز وصال تو گردیم شادمان

تا با خودی ز وصل نخواهی شنید بو

واصل گهی شوی که نیابی ز خود نشان

وصل تو نیست لایق زهاد خودپرست

این دولتی است در خور عشاق جان فشان

ره می نمود جانب هستی خرد ولی

عشقم بسوی فقر و فنا برد موکشان

چون در طریق عشق حجابست کبر و ناز

دارم همیشه روی نیازی برآستان

زنگ خیال و وهم زمرآت دل زدای

تا روی جانفزاش نماید درو عیان

از جام عشق جان اسیری چو مست شد

فارغ ز هست و نیست ز سود آمد و زیان