گنجور

 
اسیری لاهیجی

کردم نثار مقدم عشق تو عقل و دین

من رند مطلقم نه مقید بآن و این

برخیز زاهدا ز سر زهد و نام و ننگ

رندانه رو بمیکده با عاشقان نشین

خواهی که سرفراز و عزیز جهان شوی

برآستان فقر بنه روی برزمین

زادالمسافرین چه بود عجز و نیستی

ما را براه عشق ندادند غیر ازین

مهر و تواضع است مرا مذهب و طریق

در دین ما چو کفر حقیقی است کبر و کین

ای دل چو چشم عقل نه بیند لقای دوست

از عشق دیده وام نما حسن یاربین

گر وصل دوست میطلبی بدگمان مباش

شو خاک راه اهل خدا از سر یقین

شوخ است و فتنه جوی و ستمکار و بیوفا

در دلبری کجاست دگر یار همچنین

ما در سماع شوق جمالش اسیریا

برملک هر دو کون فشاندیم آستین

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode