گنجور

 
اسیری لاهیجی

غیر مهر ماه رویی نیست حالی در خورم

غیر سودای سر زلفش نباشد در سرم

در زمین از چشم من هر سو روان شد جوی آب

برامید آنکه از سرو بلندش برخورم

مرغ روحم از بدن اندر هوای وصل او

چون روانی میرود شاید ز هجران بگذرم

همچو غواصان فرو رفتم ببحر عشق او

جز در دردش نیامد هیچ گوهر در برم

در هوای محنت عشقش روان در هر دمی

صد هزاران در و گوهر از دو دیده بشمرم

در حساب عاشقانش کی درآیم در شمار

کز سگان کوی او پیش سکانش کمترم

پایه قدرم اسیری بگذرد از نه فلک

نوربخش ما چو باشد در دو عالم رهبرم