گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
اسیری لاهیجی

ما از غم تو بی سر و سامان نشسته ایم

بی وصل تو بماتم هجران نشسته ایم

زان دم که خط دوست بپوشید روی او

با دود دل ز آتش پنهان نشسته ایم

اندر هوای چشم و دو زلف سیاه او

بیمار و ناتوان و پریشان نشسته ایم

چون چشم مست اوست مرا ساقی از ازل

سرمست و پرخمار بدوران نشسته ایم

عمری در انتظار که روشن شود دلم

از شمع روت با دل سوزان نشسته ایم

تا روی چون چراغ تو شد شمع مجلسم

در پرتو جمال تو حیران نشسته ایم

چون بلبلان بموسم گل با هزار درد

اندر هوای روی تو نالان نشسته ایم

فارغ ز مدعی و ز اغیار بوده ایم

بی زحمت حسود بیاران نشسته ایم

همچون اسیری در غم آن سرو سیم بر

با روی زرد و دیده گریان نشسته ایم