گنجور

 
اسیری لاهیجی

تجلی جمالش را اگر آئینه شد عالم

ولی مجلای حسن او کماهی نیست جز آدم

تفاوت درمرایا بدنه اندرحسن رخسارش

ازین رو در نظر حسنش گهی بیش است گاهی کم

بخلوتخانه وحدت که راهی نیست کثرت را

چه عیش و عشق ورزی ها که بداو را مرا باهم

حریف ما شو ای زاهد که نوشیم از می وصلش

که جز مستی و می خواری ندیم شادی بیغم

چو دارد شاهد رویت جمال و جلوه بیغایت

بناز و شیوه دیگر نماید خویش را هر دم

نشان از کافر و مؤمن نماندی ار برافتادی

ز خورشید جمال تو نقاب زلف خم در خم

دل ریش اسیری را بغیر از دیدن رویت

بجان تو که در عالم نه درمانست و نه مرهم