گنجور

 
اسیری لاهیجی

ما اختیار خویش به دست تو داده‌ایم

امر ترا مطیع و به جان ایستاده‌ایم

تا روی جان‌فروز تو بینیم هر نفس

چون خاک ره ذلیل و به کویت فتاده‌ایم

از هست و نیست پاک بشستیم دست خویش

وآنگه قدم به راه طریقت نهاده‌ایم

تا بوده‌ایم رند و نظرباز و عاشقیم

گویی ز مادر از پی این کار زاده‌ایم

دیدیم بی‌گمان ز جهان حسن او عیان

تا دیده یقین به جمالش گشاده‌ایم

با آنکه شیخ و گوشه‌نشینیم دایما

در آرزوی جام می و روی ساده‌ایم

آزاده‌ایم از همه قیدی اسیریا

زان دم که دل به دست غم عشق داده‌ایم