گنجور

 
اسیری لاهیجی

ما ز عشق یار در دل آتشی افروختیم

هرچه نقش غیر در وی بود کلی سوختیم

گر نباشد عشق ما حسنش کجا پیدا شود

شمع رویش را ز نور عشق ما افروختیم

زنده می‌سازد لبش هردم هزاران مرده را

ما ز لعل او هم اینجا نفخ صور آموختیم

چون رواجی داشت در بازار عشقش دین و دل

ما به سودای وصالش جمله را بفروختیم

در لباس عشق جانان ما لباس جان و تن

در فراق او دریدیم و به وصلش دوختیم

از فسون عقل نتوان عشق را از دست داد

چونکه عمری ای اسیری ما همین اندوختیم

 
 
 
اسیری لاهیجی

در طریقت سالها در نار محنت سوختیم

تا بنور فقر شمعی در جهان افروختیم

هر که لاف از عاشقی ز ددان که ابجد خوان ماست

تا بفن عشق ورزی نکته ها آموختیم

جامه چاکان گر چه بودند در حقیقت پرده در

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه