گنجور

 
اسیری لاهیجی

نهال دوستی را در بر آور

کنار از ما مجو سرو سمن بر

بده ساقی بسرمستان عشقت

از آن لب باده چون شهد و شکر

بایمان حقیقی جان ما را

بغیر از کفر زلفت نیست رهبر

غبار غیر برروی تو حیف است

برافشان دامن زلف معنبر

بنور دیده جان می توان دید

جمال روی آن خورشید خاور

به یغما ترک چشم مست از ما

دل و دین می برد جان نیز برسر

به سان ذره شیدا گشت جانم

ز تاب آفتاب روی دلبر

بهردم حسن روی دوست بینم

بناز و شیوه غیری مکرر

اسیری از خودی شد محو و بیخود

درآن ساعت که یار آمد برابر