گنجور

 
اسیری لاهیجی

ای قامت رعنای تو رشک سهی سروبلند

وی شیوه و ناز تو در پیش نظر بازان پسند

بگشای چین زلف را، آزاده کن ما را ز ما

تاکی دل و جان مرا چون بندیان داری ببند

عالم بدام فتنه شد پا بسته قید بلا

بهر شکار صید چون انداخت گیسویت کمند

از شربت لعل لبت درد دلم را کن دوا

در تاب تب جانهای ما در نار هجران تا بچند

عشاق را سود و زیان سودای زلف سرکشت

مهر رخ چون ماه تو سرمایه هرمستمند

ای ناصح مشفق دگر پند من عاشق مده

زیرا زیان عشق را پندت نباشد سودمند

کوری چشم حاسدان سر جمال نوربخش

هر دم اسیری بیشتر میگو به آواز بلند

 
 
 
مولانا

مر عاشقان را پند کس هرگز نباشد سودمند

نی آن چنان سیلیست این کش کس تواند کرد بند

ذوق سر سرمست را هرگز نداند عاقلی

حال دل بی‌هوش را هرگز نداند هوشمند

بیزار گردند از شهی شاهان اگر بویی برند

[...]

شیخ بهایی

از آن تخم خرما خورد گوسفند

که قفل است بر تنگ خرماوبند

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه