گنجور

 
اسیری لاهیجی

معشوق جلوه کرد و دل از عاشقان ربود

اندر میانه واسطه دلال عشق بود

ذرات کون بیخبرند از شراب عشق

ساقی بمهر تا در میخانه را گشود

مستی زاهدان همه از نخوت و ریا

مستی عاشقان خدا از می شهود

حل رموز عشق نیامد ز عقل خام

کوشش بسی نمود ولی خویش آزمود

سودای عشق جان و جهانم بباد داد

هیهات عشق و عاشق و فکر زیان و سود

کشتند در زمین دلم تخم عشق دوست

دهقان هر آنچه کشت بآخر همان درود

زاهد بسعی گرچه قدم در طریق زد

کوشش چه سود چون که زیارش کشش نبود

زاهد نکرد فهم نکات دقیق عشق

از عاشقان اگر چه ازین ها بسی شنود

شادی وصل یار بجان عاقبت رسید

زنگ غم فراق ز مرآت دل ز دود

مفتی به نقل غره و هر دم مرا بدل

از پیش یار وارد غیبی کند ورود

تقلید را بمان و بتحقیق کن نظر

سر حقیقتی که اسیریت وانمود