گنجور

 
اسیری لاهیجی

تا بعشق تو جان گرفتارست

دل از این درد و غم جگرخوارست

عمر خود هرکه بی غم عشقت

میگذارد بهر زه بیکارست

مکن انکار عشق ما زاهد

عاشقان را بعشق اقرارست

گرد کوی تو دایما عاشق

پا بجا در سفر چو پرگارست

خود محالست از تو ببریدن

با تو پیوستن ازچه دشوارست

هرکه از درد عشق بیم آرد

نیست عاشق که مرد بیمارست

دل بسودای وصل جانان باخت

جان ودل را، واز دوئی وارست

کی فرود آوریم سر به بهشت

غرض عاشقان چو دیدار است

چون اسیری بقید عشق رخش

جمله خلق جهان گرفتارست

 
 
 
فانوس خیال: گنجور با قلموی هوش مصنوعی
شهید بلخی

چون تن خود به برم پاک بشست

از مسامش تمام لؤلؤ رست

عسجدی

آمد آن رگ‌زن مسیح‌پرست

شست الماسگون گرفته به دست

کرسی افکند و برنشست بر او

بازوی خواجه عمید ببست

شست چون دید گفت عز و علا

[...]

مسعود سعد سلمان

آمد آن حور و دست من بربست

زدم استادوار دست به شست

ز نخ او به دست بگرفتم

چون رگ دست من به شست بخست

گفت هشیار باش و آهسته

[...]

مشاهدهٔ ۱۰ مورد هم آهنگ دیگر از مسعود سعد سلمان
مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه