گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

به خود پیرایه چون آن سرو سیم‌اندام می‌بندد

به سوری سنبل و بر ماه مشک خام می‌بندد

بنامیزد از این مشاطه نازم باغبانی را

که بر مه غالیه سایه به گل بادام می‌بندد

نماید در دل شب صبح صادق را زهر جانب

به روی روز روشن بامدادان شام می‌بندد

لب تو باده خلر دو چشمت ماه را ساغر

که بر می نشئه یا خود باده را بر جام می‌بندد

حذر زآن غمزه کافر فغان زآن چشم افسونگر

که بیخ کفر می‌سوزد در اسلام می‌بندد

بنازم آهوی مردم شکار چشم مستت را

که خلقی را به مویی می‌کشد در دام می‌بندد

بتی دارم که دارد کعبه و بتخانه را توام

ره کعبه زده در بر رخ اصنام می‌بندد

کمیت فکر آشفته ز تک افتاده در وصفش

که از رفعت گذر بر طارم اوهام می‌بندد

علی آن پرده‌دار سر که دست حق بود دستش

که هم آغاز بگشوده است و هم انجام می‌بندد