گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

عاقل مدار کار به تدبیر می‌نهد

عارف زمام امر به تقدیر می‌نهد

هرجا که از کمان قضا می‌جهد خدنگ

عاشق دو دیده را به دم تیر می‌نهد

اهل نظر به کعبه معنی برد نماز

صورت‌پرست روی به تصویر می‌نهد

هر دل که شد خراب در او جای دلبر است

ویرانه رو به حلیه تعمیر می‌نهد

دانی که چیست تکیه چشمت بر ابروان

مستست و سر به قبضه شمشیر می‌نهد

رند خراب بر در میخانه در سماع

زاهد ز سبحه دام به تزویر می‌نهد

از آن بی‌اثر دو جهان تیره شد به چشم

در آه و ناله کیست که تأثیر می‌نهد

باشد مؤثری که تغیرپذیر نیست

هردم قرار کار به بتغییر می‌نهد

زافتاده کمند محبت مکن سؤال

چونست آن که پا به دم شیر می‌نهد

آشفته گفتمت که به زلفش مپیچ گفت

دیوانه پا به حلقه زنجیر می‌نهد

در این میانه کیست که محکوم او قضاست

حیدر که پشت پای به تقدیر می‌نهد

ما می‌رویم در پی خمار در کنشت

آری مرید رو به در پیر می‌نهد