گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

آن مست که در میکده مستانه بگرید

از شیخ حرم به که بافسانه بگرید

از خاصیت عشق بعالم عجبی نیست

گر شمع شب از ماتم پروانه بگرید

خونی که بساغر رود از چشم صراحی

خون خورده و از دوری خمخانه بگرید

ساغر زپه بر گریه مینا زده خنده

مینا زچه بر خنده پیمانه بگرید

دیوانه همه عمر بگرید زپری لیک

آخر پری از حالت دیوانه بگرید

این جور و جفائی که تو بر دوست پسندی

نه دوست که بر حالش بیگانه بگرید

گریان نبود شمع که جان سوخته او را

چون میرود از محفل جانانه بگرید

در سینه دلم ناله کنان در شب هجران

چون جغد که در گوشه ویرانه بگرید

محروم شد آشفته چو از درگه حیدر

شاید همه عمر غریبانه بگرید

باده ندهند وز خضر آب بگیرند

یک عمر اگر بر در میخانه بگرید