گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

این قوم که غارتگر عقل و دل و دینند

بیشک زنگه رهزن اصحاب یقینند

زلفین سیاهت رسن جادوی بابل

چشمان چه بر آن چهره مگر سحر مبینند

ما را نبود تیر بجز آه سحرگاه

با سخت کمانان که مرا خوش بکمینند

در حلقه زهاد مرو نیک حذر کن

زین راهزنانی که در این شهر امینند

زین سلسله درویش بیندیش تو شاها

هر چند که این طایفه خود راه نشینند

اندیشه نمایند کجا از خطر بحر

قومی که طلبکار توای در ثمینند

گر خون من آشفته حلال است بخوبان

من نیز برآنم که بتان نیز بر اینند

ما و غم آن قوم که از پرتو واجب

دارای مکانند و در این عرصه مکینند

آن سلسله کز خاتم و قائم بزمانه

سلطان زمانند و خداوند زمینند