گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

سفری چون سفر عشق خطرناک نبود

کاتشین بوده ره از آب نه از خاک نبود

کرد چون عاشق سالک بدر عشق طواف

پست تر پایه ی از طارم افلاک نبود

کودکی داشت کمندی و شکاری میکرد

یک سرش نیست که آویزه فتراک نبود

بس سکندر که بظلمات لب تشنه نمرد

هیچ دارا نه که در پهلوی او چاک نبود

غیر آب در میخانه که اصل طرب است

در همه کون و مکان آب طربناک نبود

نتوانست مژه منع کند سیل سرشک

بستن طوفان اندر خور خاشاک نبود

دوش بی نوش لبت صحبت اغیارم کشت

لاجرم زهر اثر کرد چو تریاک نبود

گر نبودی زازل حسن کجا بودی عشق

از کجا بود می صاف اگر تاک نبود

شادمان هیچ ندیدیم که باشد ببهشت

گر دلی از الم عشق تو غمناک نبود

آتشین آه مرا سوخته بودی چونشمع

در شب هجر تو گر دیده نمناک نبود

گر نبودی علی آن دست خدائی بجهان

اثر از دین نبی صاحب لولاک نبود

آب روی من آشفته زخاک نجفست

که مرا سجده گهی غیر بر آن خاک نبود

دل بسی غوص گهر کرد ببحرین وجود

گوهری چون گهر آل نبی پاک نبود

عقل ادراک هویت نکند خامش باش

آن همان است که در حیز ادراک نبود