گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

به جنب قامت تو سرو را قیام نماند

به پیش طلعت تو گل علی الدوام نماند

به جز مسافر دل کو به شام زلف تو ماند

مسافری به عراق و حجاز و شام نماند

گدای میکده نازم که حشمتش ابدی‌ست

وگرنه بر کی و جمشید احتشام نماند

چنانچه آتش روی تو شعله زد به جهانی

به غیر عنبر زلف تو هیچ خام نماند

چو کام خویش گرفتم ز وصل روی نکو

در آرزوی بهشتم هوای کام نماند

به پارس تا تو صنم پرده از رخ افکندی

به سومنات دگر یک بت از رخام نماند

ز ازدحام دگر وحشیان از آن خم زلف

مقام مرغ نوآموز تو به دام نماند

همین نه رند خرابات از تو بدنام است

به دور عشق تو یک شیخ نیکنام نماند

ز بس که بود پریشان چو حال آشفته

مرا به زلف تو دیگر ره پیام نماند

مرا چو نقطه گرفتند در میان اعدا

به غیر تیغ علی دیگر انتقام نماند