گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

هر که سودای بتان در دل دیوانه گذاشت

همچو مرغی است که شب برق بکاشانه گذاشت

آن پری دوش خم زلف دلاویز گشود

باز زنجیر بپای دل دیوانه گذاشت

آتش شمع مپندار که از سوز دلست

زآتشی بود که اندر پر پروانه گذاشت

طالب دوست عجب نیست که بیجان زنده است

زآنکه جان در طلب دلبر جانانه گذاشت

زاهد شهر که پیمانه مستان بشکست

دوش پیمان بسر ساغر و پیمانه گذاشت

خال و زلف تو کدام است که صیدم کرده ‏

آنکه اندر شکن دام تو این دانه گذاشت

مردم دیده بسی غوص گهر کرد و بریخت

لیک در بحر دل آن گوهر یکدانه گذاشت

رفت آنشوخ پریوار و جهان مجنون کرد

نتوان گفت که یک عاقل و فرزانه گذاشت

خانه های دل سودازدگان کرد خراب

تا که پا در خم زلفین کجت شانه گذاشت

دوشم این سیل که از ابر مژه گشت روان

نتوان گفت که در شهر بجا خانه گذاشت

رفت زین بادیه چون محمل لیلی سوی حی

وه که جز بر سر مجنون زوفا پا نگذاشت

گنه خویش به حیدر چو بخواند آشفته

قلم عفو برو لطف کریمانه گذاشت

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode